با امید به یاری خداوند پس از یک وقفهی طولانی قصد دارم وبلاگ نوشتن را از سر بگیرم. اما محتوای وبلاگ از دل نوشتههای صرف تبدیل خواهد شد به تلاشی هر چند کوچک و ناچیز برای ایجاد یک حرکت فراگیر اجتماعی در کشورمان. من در حد خود تلاش خواهم کرد خواستههای - به گمان من - 90 درصد ایرانیان را در این وبلاگ پیگیری کنم. خواستهای که به طور مشخص عبارت خواهد بود از یک انقلاب سیاسی مسالمت آمیز و به دور از خشونت. وبلاگ تمام تلاش خود را خواهد کرد تا در چهارچوب قوانین فعلی کشور عمل کند. قوانینی که مشخصاً اجازهی پیگیری تغییر در نظام سیاسی به طور مسالمت آمیز و یا به عبارتی اجازهی اپوزیسیون بودن را به هر شهروند میدهد. نظرات را خواهم خواند ولی فرصت پاسخگویی ندارم. دوست من، با من باش و با شتاب بیش از پیش به سمت فردا حرکت کن.
یاران چه غریبانه رفتند از این خانه - هم سوخته شمع ما هم سوخته پروانه
اشک به چشمانم خشکیده است. میدانم که نیاز دارم گریه کنم ولی نمیتوانم. یادش به خیر سالهای نوجوانی. تا دلم ذرهای میگرفت، به گوشهای پناه میبردم و گریه میکردم. اکنون کار به جایی رسیده که دلم میریزد ... نه، ترک برمیدارد ... نه، میشکند ... نه، قطعاتش پراکنده میشود ... نه، باد جهل و ظلم دلم را از من میگیرد ... (آها این درست است) بله، این گونه میشود و دریغ از یک قطره اشک! اما نباید ناراحت باشم. مگر نه این که در تمام این سالها که راه شناخت را برگزیدهام، دلم از سویی دیگر در گرو دوست حکیم و دور اندیشم بوده؟ پس نباید از بی دلی و سنگدلی ناشی از بی دل شدنها ناامید بود. "بی دلی سهل بود گر نبود بی دینی" (حافظ).
در اوج سنگدلی
ع. افگار
93/9/21 ساعت 9 و 31 دقیقه
باید بپذیرم که دیگر جوان نیستم. سخت است ولی واقعیت دارد. از شور و شوق سابق دیگر خبری نیست. شور و شوق که راستش را بخواهید هیچ وقت به آن معنا ازش خبری نبوده؛ همچون جوانیهای دیگر جوانان این وطن محنت زده. ولی به هر حال چند سال پیش سردماغتر بودم؛ دل و دماغ بیشتری داشتم. در هر صورت از این گذار عمر شکایتی ندارم. جسم پیر میشود و روحم همواره پیر بوده. اما این بد نیست که اولی طبیعت هر "انسان" و دومی طبیعت هر "دردی کش عاشق" است و در برابر طبیعت نه تنها باید تمکین کرد که باید سپاسگزار آن هم بود؛ چه، دست تدبیر وجودی برتر چنین طبیعتی را رقم زده. به ویژه به این سبب نباید از پیر شدن ناراحت بود که جوانی همواره در وجود و قامت همنوعان نازنین در دسترس است. میتوان با جوانان پر شور دنیای اطراف طرح دوستی ریخت و فردای این سرزمین را ساخت. در نهایت به قول یکی از بزرگانمان:
اگرچه پیرم ولی هنوز، مجال تعلیم اگر بود - جوانی آغاز میکنم کنار نوباوگان خویش
پی نوشت: حافظ از مشرب "قسمت" گله بی انصافی است - "طبع" چون آب و غزلهای روان ما را بس
و گاهی که پسر مریم مثال زده شد، ناگهان قومت از او بر میگردند
و گفتند: آیا خدایان ما [(فرشتگان)] بهترند یا او؛ جز از روی جدل به تو اینگونه نگفتند که آنان قومی ستیزه جو هستند
[البته که] او صرفاً بندهای است که بدو نعمت بخشیدیم و او را نمونهای برای بنی اسرائیل قرار دادیم
و اگر میخواستیم از شما فرشتگانی قرار میدادیم تا در زمین جانشین گردند
و او برای آگاهی از روز قیامت است؛ پس در آن شک نورزید و از من پیروی کنید که این راه راست است
و شیطان شما را باز ندارد که او برای شما دشمنی آشکار است
(سوره ی زخرف - آیات 57 تا 62)
در روایت خود ساختهی اسکورسسی از زندگی مسیح که در سال 1988 آن را بر پردهی سینما برد، مسیح در ابتدا خود سازندهی صلیب و شریک قتل انقلابیون است و سپس خود در قامت یک انقلابی با دین و دولت به مبارزه میپردازد. او در این راه معجزات فراوانی هم ارائه میدهد ولی از نجات مردم به صورت معجزه وار خودداری میکند. او در نهایت انتخاب میکند تن به مرگ دهد تا رستگاری قوم از این راه تأمین شود. و یهودا در اینجا نه یک خائن، که مطیع فرمان مسیح برای به صلیب کشیدن اوست. اما مسیح در حال جان دادن بر بالای دار دچار "آخرین وسوسه"ی خود میشود. او در اثر القائات شیطان به این اندیشه فرو میرود که ای کاش از این وضع نجات پیدا کند و همچون یک آدم معمولی به زندگی ادامه دهد. همچون هر فرد معمولی ازدواج کند و بچه دار شود و از برکات یک زندگی معمولی برخوردار گردد. اما در این اندیشه، به ناگه یهودا بر او ظاهر میشود و او را از خیانت خود او نسبت به خودش و خدا مطلع میکند و مسیح دوباره به حال مرگ برمیگردد و از مرگش در راه خدا لذت میبرد. یهودا در اینجا نه یک خائن که یک ناجی برای مسیح است و مرگ برای مسیح یک نجات است.
داستان پر مغز و با محتواست. به ویژه که به مبارزان هشدار میدهد باید در مسیر مبارزه سودای انسان معمولی بودن را از سر بیرون کنند. ولی به دوست و استادمان، اسکورسسی، گوشزد میکنم که یک مبارز میتواند یک انسان معمولی باشد و در عین حال از معمول بودن فاصله بگیرد. همانطور که کوئیلو در داستان معروفش میگوید، باید هم باغ را دید و از آن لذت برد و هم آب درون قاشقی را که بر لب گرفته شده به سلامت به مقصد رساند. و اصلاً مبارزه یعنی همین.