نارضایتی عمومی که در ایران شکل گرفته و بی اعتمادی روزافزون مردم در سراسر دنیا نسبت به حکومت ها احتمال وقوع انقلاب را در ایران و حتی کشورهای غربی در آینده ی نزدیک مطرح می کند. اما این جانب به دلایلی این احتمال را کاملاً منتفی می دانم. در این جا به برخی دلایل اشاره می کنم:
1. برخلاف آن چه که حتی خود من هم در گذشته می پنداشتم، نارضایتی و بی اعتمادی به هیچ وجه چیز جدیدی نیست. اگر به دقت گذشته را بررسی کنیم، می بینیم شرایط برای حکمت ها در بسیاری مقاطع از این هم بدتر بوده ولی آن ها با استفاده از امکانات خود آن شرایط را به سلامت پشت سر گذاشته اند. در واقع بسیاری از کشوهای جهان همواره در آستانه ی انقلاب بوده اند، ولی اشتباهات اپوزیسیون مانع انقلاب شده.
2. هیچ یک از انقلاب هایی که پس از جنگ دوم در کشورهای جهان سوم شکل گرفته، بدون اراده ی ابرقدرت ها نبوده و در واقع اگر ابرقدرت ها نخواهند، هیچ انقلابی روی نخواهد داد.
3. قدرت رسانه ای و تبلیغاتی حاکمان بسیار زیاد است و در برابر، مخالفان جدی، به نظر من، حتی یک وب سایت هم ندارند.
4. تلاش های روتین از ابتدای انقلاب سال 57 توسط گروه هایی مثل مجاهدین خلق و فداییان خلق با جدیتی حتی بیش از این و با همکاری بلوک شرق همواره در جریان بوده ولی در طول چهل سال هیچ نتیجه ای در پی نداشته. حالا که نه خبری از این گروه های سازمان یافته است و نه خبری از حمایت هیچ ابرقدرتی چگونه می توان انتظار موفقیت داشت؟
5. روحیه ی ضعیف و اعتماد به نفس پایینی که در عوامل حکومت مشاهده می شود، صرفاً به دلیل ترس از ظرفیت مخالفان است. ظرفیتی که متأسفانه به هر دلیل تا کنون به کار گرفته نشده.
افسوس من: چه خوب بود انقلاب می کردیم.
... انه کان ظلوما جهولا
عمیقاً اعتقاد دارم که وضعیت بغرنجی که بشر امروز در آن گرفتار شده، نتیجه ی دو عاملِ جهل و ستم پیشگی اوست. در دنیای امروز انسان ها را در دو دسته ی جاهل و ستمگر قابل تفکیک می بینم. عده ای به دیگران ستم می کنند و عده ای به خاطر ناآگاهی قادر نیستند خود را از زیر یوغ این ستم برهانند. ولی نکته ی مهم تر آن است که از نظر من ستمگری خود نتیجه ی جهل و جهل و نادانی خود معلول نوعی ستم ریشه دار است. یعنی تا جاهل نباشی قصد ستم نمی کنی و تا ستمگر نباشی اسیر جهل نمی شوی. بنابراین این وضع اسف بار امروز بشر زاییده ی جهل و ستم توأم اوست. و تا هر انسان تصمیم به خوب بودن و دوری از رذیلت ها نگیرد، گره از کار جهان امروز باز نمی شود.
راستش را بخواهید پرسیدن این سؤال برای من تا حدی شبیه به این است که کسی بپرسد: "اصلاً لیلی زن بود یا مرد؟"! ولی به هر حال برخی افراد که بنای مجادله با نشانه های واضح دنیای پیرامون را دارند، همواره بر چنین سؤالاتی تأکید می کنند. برای آن ها عجیب است که چگونه یک نوشته، یک کتاب، یک کلام و یک بیان می تواند معجزه باشد. آن ها می پرسند: "مگر حرف زدن هم می تواند خارق العاده باشد؟ من هم می توانم حرف بزنم؛ مثلاً می گویم: الفیل مع الفیل، الخرطومهما طویل!!!".
گذشته از این بحث که این سؤال از سوی چه کسانی مطرح می شود، باید توجه داشت که عنوان "معجزه" چیزی نبوده که خود قرآن به کار برده باشد. قرآن تأکید می کند که هیچ کس قادر نیست مانند آن را بیاورد. معجزه اصطلاحی است که ما برای قرآن به کار برده ایم. در حالی که با توجه به معنای لغوی همه ی آفریده های خدا معجزه هستند و در مقابل: "انکم غیر معجزی الله" – شما قادر نیستید خدا را ناتوان کنید.
به هر حال در زیر نکاتی را پیرامون فوق العادگی و فرابشر بودن قرآن می آورم.
اول از همه باید توجه داشت که حرف زدن نوعاً کار سختی است. و از طرفی در میان افراد بهره مند از علم خوب حرف زدن همواره یک ارزش بوده. حالا هر فرد عادلی که از حداقل سواد عربی برخوردار باشد، با بررسی اجمالی قرآن، آن را چند صد صفحه مطلب ناب و "بی هیچ کجی" خواهد یافت (منظور از کجی تزلزل و تردید در کاربرد کلمات است که وزن کلام را در جاهایی به هم می زند - چیزی که در همه ی نوشته های حتی سطح بالای ما آدمیان موج می زند!). و از نظر این فرد بیان این چند صد صفحه مطلبِ بدون ایراد برای نوع بشر دست کم بسیار سخت به نظر می رسد.
از طرفی باید به شیفتگیِ عاری از تعصب استادان سخن، یعنی مولوی و حافظ، نسبت به قرآن اشاره کرد. به قول خودِ حافظ: "قدرِ گوهر یکدانه گوهری داند" - ارزش طلای منحصر به فرد را تنها طلافروش می داند. این که این بزرگان تا این اندازه از قرآن تمجید می کنند، نشانگر فوق العادگی قرآن است. اگر به دلیل هیاهوها قادر نیستیم در مورد قرآن به درستی قضاوت کنیم، می توانیم در مورد کلامی که حساسیت ها در مورد آن کم تر است درست نتیجه گیری کنیم؛ می توانیم درک کنیم کلام حافظ بی نظیر است. و وقتی حافظ قرآن را می ستاید، این می تواند برای ما حجت باشد.
سوم این که قرآن حول مفاهیم بکر و بدیع سخن رانده. دو مفهوم "خدای یگانه" و "قیامت" چیزهایی است که از قبل به هیچ عنوان مطرح نبوده و سخن گفتن استوار از چیزهای نو به مراتب دشوارتر از مفاهیم تکراری است. اگر نتوانیم بکر بودنِ عبارات قرآنی را ثابت کنیم، دست کم می توانیم از تازگی مفاهیم مطمئن باشیم. و این مفاهیم جدای از تازگی، برای بشر تکان دهنده، تأثیرگذار و حتی جریان ساز بوده ( این ویژگیِ تأثیرگذاری، در کلمات قرآن هم مشهود است؛ شما ببینید در همین جمهوری اسلامی کلمات قرآنی تا چه حد دهن به دهن و تکرار شده. کلماتی مثل "طاغوت"، "استکبار"، "منافقین" و "فتنه". تکرار این کلمات صرفاً به این دلیل است که افرادی که آن ها را به کار می برند، از خودشان ایده ندارند و از طرفی تحت تأثیر ایده های قرآنی قرار دارند).
مسئله ی دیگری که بیان قرآن توسط بشر را بعید نشان می دهد، ثابت بودن نظر قرآن در قسمت های مختلف آن است. مثلاً اگر قرآن در مورد ابراهیم صفت "اواه" را به کار می برد، ده صفحه بعد وقتی که دوباره می خواهد ابراهیم را توصیف کند، باز هم از واژه ی "اواه" سود می برد. ثبات نظر در کنار حفظ ساختار کلام در جاهای مختلف فوق العاده است. به عنوان مثالِ دیگر قرآن در جایی می گوید: "بگذار بازی کنند و [در بیهودگی] فرو روند" و ده ها صفحه بعد همین عبارت را در میان عباراتی دیگر با وزن متفاوت می آورد. برای یک نویسنده ی معمولی بسیار سخت است ده ها صفحه بعد نظرش را در مورد یک موضوع حتی به خاطر بیاورد.
در پایان ذکر یک نکته ی حاشیه ای را خالی از لطف نمی دانم و آن این که : قرآن به هیچ وجه علمی نیست! عده ای می کوشند ردپای علوم جدید را در قرآن جستجو کنند. مثلاً تلاش می کنند شرح مراحل تکوین جنین در قرآن را با علم جنین شناسی تطبیق دهند. در حالی که در بسیاری جاها و از جمله در همین موردِ جنین اظهارات قرآن در تناقض کامل با علم قرار دارد. مثلاً در قرآن آمده انسان از "ماء دافق" یا "منی یمنی" به وجود آمده؛ حال آن که از نظر علمی سلول های بدن زن هم در تکوین انسان نقش دارد. تناقض قرآن با علم به دلیل آن است که قرآن تلاش داشته مسائل را با توجه به سطح دانش مردم زمان خود بیان کند. پس اشتباه نکنید: قرآن پزشکی یا ریاضی نیست. اگر در جستجوی حقایق علمی به معنای والاتر در قرآن باشیم، باید به نظر آن در مورد مسائل بسیار کلی تر و مهم تر مثل "ازل"، "ابد"، "سرنوشت" و ... توجه کنیم، نه این مسائل جزئی.
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم - به شرط آن که ننمایی به کج طبعان دل کورش
(حافظ)
شعار من: چه طور است انقلاب کنیم!
محمد خیلی سختی می کشد. گذر زمان برای او توأم با رنج است. در این وضع امیدها رنگ می بازد. در این وضع افکار منفی محمد را در بر می گیرد. محمد با خود می گوید: نکند خدا مرا رها کرده؟ اصلاً نکند کار بدی کرده ام که خدا بر من خشم گرفته؟ اما این ناامیدی دیری نمی پاید. خدا باز هم محمد را آرام می کند و سوره ای دلنشین بر او نازل می کند. در آن سوره به مواقع عظیم سوگند می خورد که او را رها نکرده:
قسم به صبحگاه
و به شب زمانی که همه جا را تیره کند
که پروردگارت با تو وداع نکرد و خشمگین هم نشد
سپس به او اطمینان می دهد که اول و آخر از آنِ اوست و البته آخرت برای او بهتر است:
و آخرت برای تو از ابتدا برتر است
و پروردگارت به تو نعمت خواهد بخشید تا راضی شوی
وبعد از آن به او متذکر می شود که همواره به او لطف داشته:
آیا تو را یتیم نیافت و پناه داد
و گمراه نیافت و هدایت کرد
و فقیر نیافت و بی نیاز گردانید
شب تنهایی ام در قصد جان بود - خیالش لطف های بی کران کرد
(حافظ)
خدا باز بر محمد رخ نمون می کند و با کلام مستحکم خود او را آرام می نماید.
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست - بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
(مولوی)
اما این نخستین بار نیست که محمد این چنین اندوهگین می شود. آن چه محمد را رنج می دهد هم افسانه های عامه پسندی مثل "شعب ابی طالب" یا "شکمبه ی گوسفند" نیست. آن چه او را رنج می دهد حوادثی نیست که در کتاب "اتفاقات بد برای آدم های خوب" با آب و تاب فراوان نقل شده. محمد انسان است؛ روح دارد؛ حساس و با احساس است. محمد از آن جنس آدم های مفلوکی نیست که به یک اشاره سی کیلو وزن کم می کنند و موی سر و صورت خود را لیزر می کنند تا وانمود کنند سرطان دارند! محمد شخصیت دارد و برای خود احترام قائل است. محمد انسان است؛ حیوان نیست. محمد از آن دست افرادی نیست که زیر بار هر حقارت و ذلتی می روند تا فقط زنده بمانند؛ محمد حاضر نیست به هر قیمتی به زندگی ادامه دهد. محمد فردی است که از کوچک ترین ستم بر می آشوبد. نه، محمد به ستم خو نمی کند.
بله، این نخستین بار نیست که محمد از نامردمی ها، نیرنگ ها و شرارت ها به ستوه می آید. اما خدا هرگز از رویه ی خود عدول نمی کند و "آیت" آن چنان دهان بندی فرو نمی فرستد که همه را به تسلیم وادارد. خدا در تمام موارد محمد را به صبر و بردباری فرا می خواند. احتمالاً خدا چیزی را می داند که محمد نمی داند. از نظر خدا این عین "جهل" است که محمد بخواهد به "زمین و آسمان" چنگ بزند و برای تمکین دشمنان معجزه به دست آرد. خدا محمد را آرام می کند. خدا به محمد اطمینان می دهد که می داند سینه ی محمد از نیرنگ ها تنگ می شود. و به محمد اطمینان می دهد که بر چشمان اوست! و چه چیز آرامش بخش تر از این که کسی هست که محمد را درک می کند.
به هر حال محمد یک حادثه ی عظیم، سترگ و بی مانند در تاریخ بشر است. ارزش قرآن کریم، یعنی یادگار محمد برای دنیای ما، قابل توصیف نیست. نمی توان گفت قرآن آهنگین است. نمی توان گفت قرآن پر از سجع ها ی نغز است. نمی توان گفت قرآن بسیار پر محتواست. نمی توان گفت هر کلمه ی قرآن تأثیرگذار و تکان دهنده است. نمی توان گفت ترکیب کلمات در قرآن سحرانگیز است. نه، این ها همه هست و این همه قرآن نیست. قرآن، قرآن است. و محمد یگانه فردی است که کفایتِ دریافت قرآن را دارا بوده. و مجموعه تلاش های علمی "تحصیل کردگان"، یعنی مجموعه ی نامتناهیِ حدیث، دعا، تفسیر و ...، هرگز افراد جستجوگر و فهیم را گمراه نمی کند.
آن همه شعبده ها عقل که می کرد آن جا - ساحری پیش عصا و ید بیضا می کرد
(حافظ)
پی نوشت: اکنون فروردین 99 است. هیچ می دانید عبارت های "محمد" و "احمد" که خدا با آن پیامبرش را در قرآن خطاب قرار می دهد، در اصل به معنی "ستوده" هستند؟ این بدین معنی است که پیامبر مورد ستایش خداست. از طرفی ما انسان ها سیزده نفر را به محمد متصل کرده ایم و هر چهارده تا را شبانه روز می ستاییم. و در این بین سهم خود "محمد" از ستایش ما از همه کم تر است! به هر حال بهتر است وقتمان را صرف ستایش خداوند کنیم.
از طرفی لازم می دانم تذکر دهم که از نظر عرف صدا زدن نام شریف پیامبران بدون لفظ "حضرت" می تواند یک بی احترامی به آنان تلقی شود. به هر حال به چیزی که عرف شده، باید تمکین کرد. ولی قصد من از حذف کلمه ی "حضرت" آوردن این نام های شریف درست به همان شکلی است که در قرآن آمده.
(توضیح: این "فراری است به تاریخ از هراس تنهایی در حال" و کوششی است برای آن چیزی که مخاطبِ متن، خود آن را "دوست داشتن" می نامد و نه "عشق ورزیدن".)
علی شریعتی! من تو را مخاطب قرار می دهم؛ هر چند که ظاهراً مرده ای! با خود عهد کرده بودم دیگر مردگان را خطاب قرار ندهم. ولی به گواهی صریحِ خداوند آنان که در راه او مرده اند، با همه ی مردگان توفیر دارند. هر چه هم خدا در قرآن سرنوشت انسان پس از مرگ را مبهم قرار داده و بیش تر از قیامت موعود سخن گفته تا زندگی پس از مرگ و هر چه هم خود همین باعث شده برخی تحصیل کرده ها به او ایراد بگیرند که انسان پس از مرگ تا کی باید منتظر بماند تا قیامت شود (و یکی هم نیست به آنان بگوید اگر هم مرگ، مطلق باشد، که شخصاً با وجود تلاش فراوان هنوز برایم مسجل نشده که مطلق است یا نه، دیگر رنج "انتظار" را به همراه نخواهد داشت و لازم نیست آن تحصیل کرده ها این همه برایش غصه بخورند!) باز، هم او تأکید کرده که مردگان در راه او همواره زنده اند.
علی! من اعتقاد دارم آن چه تو معتقدی با "خاتمیت" آغاز شده، در واقع با همان چیزی آغاز شده که تو خود به آن نام "هبوط" داده ای. از همان زمانی آغاز شده که به پدر و مادرمان به نمایندگی از تمام نسلشان نهیب زدند که: همگی فرود آیید در حالی که بعضی دشمن بعضی دیگر هستید. بله، از نظر من این مرغ "تندخو" از آن زمان، برای کمک به رشد جوجه اش، او را آماج منقارهای بی رحمانه قرار داد. اما علی، فکر می کنم تو و در کمال شگفتی، من هم، از عمق فاجعه کاملاً بی خبریم. از بسیاری خیانت هایی که در این برهوت بر ما روا داشته می شود، نا آگاهیم. واقعاً نمی دانیم تا چه اندازه در حق ما ستم می شود. ولی دانشمندی مثل حافظ با تجربه ی بسیار ما را دلداری می دهد و از یک چیز مطمئن می کند:
من ارچه در نظر یار خاکسار شدم - رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر می زند همه را - کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
بله، این همه ی ما هستیم، حتی دشمنان من و تو، که از "حرم" رانده شده ایم.
به حافظ رسیدم؛ این اواخر سؤال عجیبی برایم شکل گرفته. با خود فکر می کنم سرزمینی که در آن می زیم به نحو اعجاب آوری مملو از شخصیت های برجسته است. چیزی که در تمام دنیا بی نظیر است. ببین علی، ما مولوی و حافظ را داریم. در همین سده ی اخیر مصدق، شریعتی و میرحسین هستند. و به این سیاهه می توان مرحوم منتظری، مرحوم سیمین بهبهانی و آقای داریوش را اضافه کرد. شخصیت ها بی نظیرند. می توان مدت مدیدی به هر یک فکر کرد و مبهوت ماند. معتقدم آن قدر بزرگند که هیچ شخصیتی در هیچ سرزمینی حتی به گرد آن ها هم نمی رسد. البته من با شخصیت های کشورهای دیگر آشنایی چندانی ندارم. ولی به عنوان مثال شیکسپیر را با آن همه سر و صدا در نظر بگیر. الهی قمشه ای که فردی تحصیل کرده است او را با فردی مثل سعدی مقایسه می کند. برای من همین علامت کفایت می کند تا مطمئن شوم شیکسپیر به اندازه ی سعدی بزرگ است. یا بهتر بگویم به اندازه ی سعدی کوچک است! نه علی، فکر نمی کنم در سرزمین های دیگر افرادی به بزرگی شخصیت های ما وجود داشته باشند. و این یعنی این که ما در یک سرزمین جادویی زندگی می کنیم. و من راز ویژه بودن این سرزمین را نمی دانم. آیا ما بیش تر از دیگران درد می کشیم و در نتیجه بزرگ تر می شویم؟
فکرش را بکن زمانی که بزرگان ما در مورد سرنگونی ظلم دیوان می سرایند، بزرگان آن ها برایشان سؤال شکل می گیرد که چرا سیب سرنگون می شود! سپس "علم" فیزیک را بنیان می گذارند نه برای این که بیش تر بدانند و نه برای این که به بشر کمک کنند این زندگی کوتاه را با دغدغه ی کم تری طی کند. بلکه صرفاً برای این که بشر را از شعبده بازیشان متحیر کنند و او را به هر فریب سرگرم سازند. بله، فیزیک مانند خیلی چیزهای دیگر علم نیست؛ شعبده بازی است. و اکنون ما به فضا رسیده ایم ولی هم چنان با یکدیگر "دشمنی" می کنیم و بهتر بگویم، هم را می بلعیم. تحصیل کرده ها بلافاصله ایراد خواهند گرفت که : قرار نبوده که در غار زندگی کنیم! من پاسخ می دهم که اولاً زندگی در غار شرف دارد به این فاجه ای که هر روز ابعاد تازه ای از آن روشن می شود و در ثانی اگر بشر را رها می کردند و او را به بازی نمی گرفتند، مطمئن باشید باز هم او خود را از غار نجات می داد و دایه ی عزیزتر از مادر نمی خواست.
"گلی ترقی" از سال 51 تا 81، یعنی در عرض سی سال ( بین "خواب زمستانی" و "دو دنیا")، دغدغه های یکسانی دارد. چرا موهای سر بشر می ریزد، چرا او بوهای بد می دهد و یا سؤالی که برای هر کودکی هم دغدغه است، آن هم به کودکانه ترین شکلش: چرا بشر می میرد. من فکر می کنم می توان سطح همین دغدغه های سطحی را قدری بالاتر برد. مثلاً دغدغه داشت که چرا بشر پیچیده ترین و محیرالعقول ترین روش های درمان بیماری نادر سرطان را در اختیار دارد و چرا ما پزشک فوق تخصصِ مثلاً طحال کودکان هم داریم ولی هنوز یاد نگرفته ایم چه طور جلو ریزش موهایمان را بگیریم!
چه دردناک است علی زمانی که بدانی همین بیماری سرطان با یک "اَجی مَجی" افرادی مثل نیوتون در بشر ایجاد می شود و چه دردناک تر آن است که نتوانی این موضوع را ثابت کنی!
واقعاً خسته شده ام علی. واقعاً ناراحتم. واقعاً رنج می کشم. خدا به من کمک نمی کند. هیچ پیشرفتی حاصل نمی شود. حافظ در این جور مواقع حداقل قدرت داشت از همه چیز ناامید شود و بسراید که:
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد - بگذر ز عهد سست و سخن های سخت خویش
(اگر می خواهی جهان بر تو به کندی و ملایم بگذرد، این "عهد" را که نوعاً سست است و همین طور اشعار مستحکم خود را کنار بگذار - به نظر می رسد سخت در مصراع اول به معنی به ندرت باشد؛ همان طور که وقتی مثلاً می گوییم "به سختی به مسافرت می رویم" منظورمان این است که "سخت پیش می آید به مسافرت برویم"، در این جا هم به سختی گذشتن زمان به معنی به ندرت گذشتن آن است. و در مصراع دوم سخت به معنی وزین و گران سنگ است. سخت در مصراع اول با سست ایهام تناسب و در مصراع دوم با آن تضاد دارد)
اما من امکان ناامید شدن هم ندارم. من محکوم هستم به یک تلاش نافرجام برای اصلاح.
از حافظ و شخصیت ها گفتم علی. یادت هست که در تلاش برای "دوست داشتن" در دام یک شیاد به نام ماسینیون افتادی. ایراد شخصیت پرستی این است که ممکن است افرادی که به نحو هوشمندانه ای خود را بزرگ جلوه می دهند، موفق شوند حتی شخص باهوشی مثل شریعتی را در دام بیندازند. و یا ایراد آن این است که افراد کوچک را از شخصیت های واقعاً بزرگ تمیز نمی دهی و مثل شریعتی برای فردوسی -که به نظر من از سعدی هم کوچک تر است- "احترام" قائل می شوی و در مقابل حافظ را با "شاه شیخ ابواسحاق" می شناسی. فکر می کنم باید از میان تمامی کوچکان و بزرگان میانبر زد به سمت خدا. ولی خدایی که به من کمک نمی کند، ...
به هر حال علی با وجود نومیدی و خستگی مفرط یک حقیقت را نباید از نظر دور داشت: همه چیز دارد خاتمه می یابد. جوجه دارد بزرگ می شود و به "دیار حبیب" باز می گردد. ما جداً در پایان راه هستیم. پنجاه سال پس از نگارش کویر اراده ی تو دارد بر همه چیز فائق می آید؛ اراده ای که در این پنجاه سال و قبل تر از آن همواره دور تا دور آن را با دیواره ای از جنس بتن سخت و نفوذناپذیر پوشانده بودند. حالا این ارده بیش از هر زمان دیگری دارد از گوشه و کنار دیواره بیرون می زند و هرچه هم پارگی های دیواره را وصله پینه کنند، باز از گوشه ای دیگر رخ نمون می کند. همه چیز دارد خاتمه می یابد. و شخص من با وجود تمام دلخوری ها یک بار دیگر:
به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت - بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد
حسرت: "هم دست و هم داستان" با هم جلو انقلاب را گرفتند.