یادم میآید زمانی که به دانشگاه میرفتم، روزی سر کلاس ترمینولوژی، مدرس مربوطه که خود پزشک بود، تعریف میکرد که شبی در بخش اطفال بیمارستان، نوزاد بدحالی را آورده بودند که پدر و مادر معتادش به او قدری مواد مخدر خورانده بودند!
من با شنیدن این ماجرا چشمانم گرد شد و بی اختیار فریاد زدم: "آخر چرا؟"
به مجرد اینکه این دو کلمه از دهان من بیرون آمد، یعنی همین که من فقط پرسیدم "چرا؟"، ناگهان کلاس درس از خنده منفجر شد!!!
یادم نمیآید مدرس چه توضیحی به این سؤال بدیهی داد و یا اصلاً فرصت کرد در آن هیاهو پاسخی بدهد یا نه.
به هر حال آن روز گذشت.
و اکنون من پس از سالهای سال هنوز که هنوز است نفهمیدهام چرا. نه فهمیدهام چرا برخی والدین به نوزادانشان مواد مخدر میدهند؛ و نه فهمیدهام بچههای کلاس آن روز به چه میخندیدند.
نمیدانم تا حالا دقت کردهاید یا نه. در این دنیا یک سری آدمها هستند که برای زندگی هیچ ایدئولوژی و جهان بینی مشخصی ندارند. آنها معتقدند باید زندگی کرد تا لذت برد؛ تا حال کرد. آنها معتقدند نباید جانب هیچ طرز فکر به خصوصی را گرفت.
ممکن است تا این جایش ایراد نداشته باشد. ولی من با تعجب دیدهام برخی از این افراد در موقعیتهای مختلف و به فراخور سود شخصی مدام جانب طرز فکرهای مختلف را میگیرند. به این معنا که خود طرز فکر مشخصی ندارند؛ ولی به هر طرف باد بیاید، به همان سو میتازند.
از همه بدتر اما افرادی هستند که دمشان به دم دیگران گره است. یعنی جانبداری آنان از یک طرز فکر برایشان سود شخصی هم ندارد؛ بلکه در پی تأمین منافع دیگری هستند.
مثلاً من یک زمان یک هم دانشگاهی داشتم که لات مسلک بود و اهل خلاف. یک بار با تعجب از همین فرد شنیدم که گاهی به تماشای "اعدام" میرود. حیرت زده پرسیدم: "از تو بعید است. تو که به نظر میرسد با رژیم بد باشی". جواب داد: "ای بابا، اسلاممان است دیگر! میخواهی به احکامش بی توجه باشم؟"!!!
به جملات زیر دقت کنید:
"در سالگرد انقلاب اسلامی هستیم. مخالفان و دشمنان گمان نمیکردند، این انقلاب و نظام پس از چهل و سه سال، سربلند و مقاوم در برابر دشواریها، بایستد، بماند و بپاید. این سخن به معنی نفی نقد و انکار مشکلات، دشواریها و نابسامانیها نیست. به معنی نگاه به موقعیت کشور و توانایی ملی و منطقهای ایران است."
حاضرم هر جور قسمی که میخواهید، بخورم تا باور کنید اینها حرفهای حسین شریعتمداری، مدیر مسئول روزنامهی کیهان نیست. بلکه بخشی از مقالهای است که عطاءالله مهاجرانی، وزیر فرهنگ دولت اصلاحات و کسی که امثال شریعتمداری او را "ضد انقلاب خارج نشین" مینامند، در آستانهی سالگرد انقلاب شکوهمند اسلامی برای "صحیفهی جلیلهی اعتماد" نوشته است!!! و "صحیفهی جلیلهی اعتماد" عنوانی است که خود او به روزنامهی اعتماد، چاپ تهران (شهر خانم لواسونی، ببخشید ... لواسانی، یکی از مجریان تلویوزیون جمهوری ایران - این را گفتم تا بهتر بفهمید تهران کجاست!)، داده است!!!
انگار نه انگار که این آدم به همراه برادر خانمش تا همین ده سال پیش در کوشش عیان برای براندازی همین انقلاب بودند!!! و انگار نه انگار که همین برادر خانم همین اواخر مدام در وب سایتش و در "جلسات زندهی پرسش و پاسخ" این "عبارت حکیمانهی آقای طباطبایی" را نقل قول میکند که: "اولین شهید این انقلاب اسلام بود"!!!
بله، مهاجرانی از آن پدر سوختههایی است که در زندگی به اندازهی موهای سرش رنگ عوض کرده. اگر به سرگذشتش مراجعه کنید درخواهید یافت او در طول عمرش تقریباً عضو هر حزبی بوده؛ به ویژه حزب باد!
به هر حال مهاجرانی به مبتذلترین معنا سیاسی است و با چاپ چنین مقالهای در چنان روزنامهای سعی میکند مبارزان را گیج و سردرگم کرده و امکان تحلیل درست را از آنان بگیرد.
قرآن دربارهی چنین بوقلمونهایی میگوید: یخادعون الله و الذین آمنوا و ما یخدعون الا انفسهم و ما یشعرون
خدا را و کسانی را که ایمان آوردهاند، فریب میدهند و جز خودشان را فریب نمیدهند و نمیفهمند
(سورهی بقره - آیهی 9)
به یک نمونهی دیگر توجه کنید: اخیراً شخصاً یک بحث اعتقادی را برای گروهی مطرح کردم. جالب آنکه بخشی از این گروه هرگز به خدا اعتقاد نداشت و بالطبع باید در این مورد سکوت میکرد؛ اما در عین ناباوری در این مورد موضع جدی گرفت. من با تعجب از آنان پرسیدم: "تا آنجا که میدانم شما اصلاً به خود خدا هم اعتقاد ندارید. شما را چه به این حرفها؟". و آنان جواب دادند: "درست است؛ به خدا اعتقاد نداریم؛ ولی تقلید از مراجع قم که از واجبات است! نیست؟"!!!
میگویند روزی یک پادشاه از وزیرش پرسید: وزیر اعظم! به نظر شما بادمجان باد دارد؟
وزیر گفت: به نظر شما چه طور؟
- به نظر ما باد دارد.
- بله قربان، باد دارد.
- ولی شاید هم ندارد.
- بله قربان، باد ندارد.
- بالأخره چه؟ باد دارد یا ندارد؟
- بندارد!
- یعنی چه؟ این چه طرز حرف زدن است؟
- آخر تصدقت بروم، ما که نوکر بادمجان نیستیم. نوکر شما هستیم. بگویید باد دارد، دارد؛ بگویید ندارد، ندارد!!!
به تازگی دریافتم که مرتکب چندین اشتباه بزرگ در مورد شعرای تاریخ ایران شدهام. و متأسفانه این اشتباهات را از طریق همین وبلاگ منتشر نیز کرده بودم. یکی آنکه سعدی از واژهی "شیراز" در متونش یاد کرده و حتی در جایی خود را "سعدی شیرازی" نامیده. من در مقالهی "سعدی، پس از حافظ" در همین وبلاگ بعید دانسته بودم که او از این واژه استفاده کرده باشد. البته با این وجود هنوز هم دور از ذهن نمیدانم که سعدی پس از حافظ زندگی کرده باشد.
دوم اینکه احتمال داده بودم واژهی "تُرک" مختص آثار حافظ باشد و در متون قبلی نیامده باشد. این هم به کل اشتباه است. این واژه در متون پیش از حافظ به وفور به کار رفته. بالأخص متونی که من آنها را اصیل نامیده بودم؛ یعنی مولوی و نظامی. البته هنوز هم دور از ذهن نمیدانم که معنای این واژه چیزی جز یک نژاد باشد. به خصوص که با جستجوی اینترنتی در آثار مولوی دریافتم که او در جایی از "ترکِ چینی" سخن گفته.
به هر حال اشتباهات وحشتناکی بود. به ویژه در این دنیا که میتوان درستی هر احتمالی را با یک جستجوی ساده در اینترنت سنجید، بهتر بود من پیش از طرح این حدسیات در مورد آنها تحقیق میکردم.
بدتر از همه آنکه ارتباط کلامی مابین شعرای مطرح که ممکن است هر کدام چند قرن با هم فاصله داشته باشند، نتیجه گیری و تحلیل در مورد تاریخ ادبیات را برای من بسیار پیچیدهتر از گذشته میکند. به عنوان مثال هم در آثار مولوی و هم در آثار نظامی و ایضاً در آثار حافظ، در حالی که هر یک با دیگری دو سه قرن فاصله دارند، از اقوام و ملل مختلف مثل چین و هند و غیره با خصوصیات یکسان یاد شده. و جالب آنکه در آثار شعرای غیر مطرح هم وضع به همین ترتیب است. این قضاوت را در مورد اینکه کدام در حال تقلید از دیگری است و کدام در حال اقتباس هوشمندانه و احترام آمیز از دیگری و اساساً این که کدام شاعر اصالت دارد و کدام ساختگی است، بسیار دشوار و حتی ناشدنی میکند. جالب آنکه پی بردم شعرای تاریخ ایران دست کم 150 نفرند! شعرای سایر ملل بماند!
تقلید ضعیف، اقتباس لطیف
با این حال هنوز هم فکر میکنم سعدی از حافظ به طرزی ناشیانه و گستاخانه تقلید میکرده. به این نمونه از حافظ توجه کنید:
تو را که حسن خداده است و حجلهی بخت - چه حاجتست که مشاطهات بیاراید
و سعدی عیناً دارد: وگرنه منقبت آفتاب معلوم است - چه حاجتست به مشاطه روی زیبا را
اما حافظ به زیبایی از مولوی اقتباس میکند. مثلاً مولوی دارد: بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست - بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
و حافظ میگوید: بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران - بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
به یک نتیجه رسیدم. اینکه سردرآوردن از تاریخ بسیار پیچیدهتر از آن است که پیشتر فکر میکردم و افتراق اصیل و ساختگی بسیار دشوار است.
توضیح: عمدهی آنچه در این نوشته میآید، بر پایهی احتمالات صرف نویسنده است و درستی آن نیاز به اثبات با مدارک جدیتر دارد.
فیلم "تروی" (Troy) ساختهی فیلم ساز آلمانی، ولفگانگ پترزن، به زبان انگلیسی و در سال 2004، بهترین فیلمی است که تا کنون دیدهام؛ و باید توضیح دهم که من فیلمهای خوب زیادی دیدهام. در واقع جز فیلم خوب فیلم ندیدهام و این نتیجه گیریام بیراه نیست.
به هر حال میتوانید حدس بزنید این شاهکار سینمایی، دست کم از منظر فرد با تجربهای مثل من، چند اسکار برده. بله، صفر اسکار!
از طرفی وقتی مجموع تجربیاتم را در نظر میگیرم، به این نتیجه میرسم که این فیلم اهمیتی بیش از یک اثر سینمایی صرف دارد. میدانید، با مرور آثار سینمایی برجستهی جهان در یکی دو سال گذشته به این نتیجه رسیدهام که فیلم سازان سطح بالا، که هیچ وقت هم اسکار نمیگیرند (!)، از طریق فیلمهایشان ناخودآگاه و یا عمدتاً آگاهانه، حقایق پشت پردهی جهان را برای مخاطبان خاص خود، بازگو میکنند.
مثلاً مدتی است در حال بررسی فیلمی آمریکایی به نام "گاتاکا" (Gattaca - ساختهی 1997) هستم که در آن بحث ژنتیک مطرح شده. در آن افراد به روش خارج رحمی و بر اساس بهترین حالت ژنتیکی ممکن و از طرفی سلایق والدین در مورد ژنهایشان به دنیا میآیند. اما میدانید در نقطهی اوج فیلم، زمانی که قرار است فلسفهی ساخت فیلم با مخاطب در میان گذاشته شود، به فردی که از این طریق به دنیا نمیآید و در واقع به طور طبیعی به دنیا میآید، چه نامی داده میشود؟ God child (بچهی خدایی)!
اجازه بدهید در این مورد قدری بیشتر توضیح دهم. باید این پیش فرض را در نظر گرفت که چیزی به نام ژن وجود خارجی ندارد و در واقع الگوی از پیش قابل شناسایی برای بشر در مورد نحوهی وراثت وجود ندارد. به عبارتی سلولهای تخم بشر و هر موجود زندهای به گونهای معجزه آسا و بدون الگوی قابل شناسایی به سمت و سوهای مختلف تمایز یافته و موجود زندهی تازه را به وجود میآورند. به عبارتی این خداست که موجود تازه یا بچه را به وجود میآورد.
و در فیلم مورد اشاره هم عنوان "بچهی خدایی"، آن هم در اوج فیلم، بی حساب به کار نرفته و سعی دارد برای مخاطبان خاص پرده از یک حقیقت مغفول بردارد. حقیقتی که بر پایهی عدم وجود ژن استوار است.
مثال مورد اشاره فقط یک نمونهی کوچک بود. من با مرور آثار سینمایی مهم به این نتیجه رسیدهام که تقریباً همیشه حقایق پشت پرده به این ترتیب برای مخاطبان ویژه مطرح میشوند. اما مخاطبان ویژه چه کسانی هستند؟
فکر میکنم برای حکومت کنترل اعضای خودی همواره بسیار مهمتر از کنترل مردم عادی است. آنها نیاز دارند عوامل خود را که تا حدی با حقایق آشنا هستند، همواره تحت کنترل داشته باشند و به این ترتیب از یک کودتای احتمالی جلوگیری کنند. در واقع کنترل مردم عادی برای حکومت همواره بسیار آسان بوده و آنچه مهمتر است، کنترل خودی است. آنها نیاز دارند از طرق مختلف (مثل ساخت فیلمهای مهم) و به طور غیر مستقیم در نیروهای خودی ترس، تردید و سایر روحیات بد را ایجاد نمایند. یکی از ترفندهای آنان ارائهی اطلاعات بیشتر است. در واقع با ارائهی هر چند قطره چکانی اطلاعات آنها میکوشند برخی از عوامل باهوشتر خودی را که در پی کشف حقایق بیشتر هستند، ارضا نمایند.
و تروی یکی از این قبیل فیلمهاست که در آن اطلاعات با ارزش ارائه میشود. از نظر من تروی تاریخ جهان را روایت میکند. فیلم با ابراز وفاداری چند سگ به صاحبان جنگجویشان که در جنگی کشته شدهاند، شروع میشود. و این سرآغاز طرح حقایق است. اگر میخواهید بدانید چه شد که جهان به این جا رسید به فیلم کم اهمیتتر و گول زنندهی Shutter Island (ساختهی 2010 آمریکا) رجوع نکنید. به تروی رجوع کنید.
تروی بر اساس حماسهی ایلیاد که آن را به یونانیان نسبت میدهند، ساخته شده. روشن است که از نظر من این کتاب ساختگی است و اصالت ندارد. به هر حال داستان در مورد حملهی یونان به کشوری به نام تروی واقع در ترکیهی امروزی است.
ترکان پارسی گو
من احساس میکنم، و از مخاطبان محترم استدعا دارم در صورتی که اشتباه میکنم مرا آگاه نمایند، که در گذشته نژادی به نام "ترک" وجود نداشته. در واقع اگر متون اصیل فارسی شامل حافظ، مولوی ، نظامی و سعدی و احیاناً تعداد انگشت شمار دیگر را در نظر بگیرید، احتمالاً فقط در متون حافظ است که به واژهی "ترک" بر میخورید. من که به خاطر ندارم شنیده باشم که مثلاً مولوی که سادهتر صحبت میکند مثلاً از این واژه استفاده کرده باشد و مرادش هم یک نژاد به خصوص باشد. متون دیگر را هم که قبول ندارم. حتی در مورد "شاهنامه" هم به ویژه به این دلیل که نامش "شاه" نامه است، تردید دارم. هر چند علاقه مندان به آن باور کنند مقصود از این نام گذاری پادشاهان نبوده؛ بلکه تفصیل اثر است که به آن صفت شاه را بخشیده.
اما در شعر حافظ به نظر میرسد معنای ترک، فرد روشن پوست و در نتیجه زیبا است و او در مورد یک نژاد صحبت نمیکند.
به هر حال دنیای زمان حافظ با حالا خیلی فرق میکند. یکی از دلایلی که در مورد شاهنامه شک دارم تفاوت داستان آن، با آن چه در اشعار حافظ دیدهام، است. مثلاً حافظ میگوید:
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل - شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
و این نشان میدهد که در داستانی از رستم که در زمان حافظ رایج بوده، رستم ناجی فردی بوده که در چاه افتاده. در حالی که در شاهنامه، رستم خود به چاه میافتد. مگر اینکه روایت حافظ هم در جایی از شاهنامه باشد که من بی اطلاعم. و در این صورت باز هم خواهش میکنم مرا آگاه کنید.
همچنین در نوشتهی پیشینم در این وبلاگ به اشعاری از حافظ اشاره کردم که در آن به ارتباطی مابین حضرت مسیح با خورشید اشاره شده. اما هیچ داستان (و یا حدیثی!) در این مورد در زمانهی ما وجود ندارد. مگر اینکه من بی اطلاع باشم.
پیامبران اسلام
اجازه میخواهم از فرصت استفاده کرده و یک نکتهی ظریف دیگر را در پرانتز ذکر نمایم. و آن اشاره به ظلم تاریخی بر ما مسلمانان در محروم کردنمان از پیامبران الهی است.
پیامبران همه پیامبر ما هستند و باید از سرگذشت آنان درس گرفت. سرگذشتی که مبتنی بر مبارزهی مداوم آنان و در نهایت یاری خداوند به آنان و فرا رسیدن "ساعت" است.
شما در نظر بگیرید که در قرآن آمده زمانی که حضرت زکریا لطف خداوند در حق حضرت مریم را مشاهده نمود، دگرگون شده و با ایمان به قدرت مطلق خداوند از ایشان تقاضای فرزند نمود. (هنا لک دعا زکریا ربه ...: اینجا بود که زکریا به درگاه پروردگارش دعا کرد ...). اگر تیزبین باشیم، همین بریده از یک آیهی قرآنی آن هم در مورد پیامبرانی که هوشمندانه ما را با ایشان بیگانه کردهاند، میتواند برای یک سال ذهن یک فرد را به خود مشغول کند؛ یا حتی از شدت تأثیر او را آوارهی کوه و صحرا کند!
من خودم وقتی هفده ساله بودم، نذر کردم اگر خدا به من پسری داد، نامش را حسین بگذارم. چون به امام حسین خیلی علاقه داشتم. وقتی امام حسین توزرد از آب درآمد، باز هم تصمیم داشتم بر اساس "میرحسین" موسوی خامنه، باز هم نام چنان پسری را حسین بگذارم. میرحسین هم توزرد از آب در آمد! و حالا تصمیم دارم اگر زمانی چنان پسری داشتم، اسمش را عیسی بگذارم. یک نام قرآنی و البته نه دِمُده و زیادی قدیمی.
به هر حال اعتقاد من این است که متون منتسب به پیامبرانی جز حضرت محمد همگی ساختگی است و در نتیجه ادیان امروزی همگی با اقتباس از قرآن جعل شدهاند.
برگردیم به اصل مطلب ... از نظر من داستان تروی روایتگر یک حملهی نظامی خونین به امپراتوری احتمالی پارس آن هم از سمت غرب و نه شرق است (میدانید که معروف شده زمانی مغولها از شرق به پارس حمله کرده و خونریزی زیادی به راه انداختهاند). آنچه ظن مرا در مورد درستی احتمال خود تقویت میکند، فیلم "شاهزادهی پارس" است که به طور مشخص در مورد ایران باستان ساخته شده. این فیلم سالها بعد از تروی ساخته شده. شباهت شاهزادهی پارس به تروی حسابی توی ذوق میزند. حتی برخی سکانسها عیناً تکرار شدهاند. مثلاً آنجا که در فیلم شاهزادهی پارس شاهزاده خانم الموت با خنجر بر روی گلوی یکی از فاتحین الموت به نمایش در میآید، یادآور حملهی پریسیوس در تروی به پادشاه یونان است که به قتل شاه یونان منجر میشود.
این برداشت من است: فیلم میخواهد بگوید ایران (و نه ترکیه - چرا که اساساً از نظر من سرزمین پارس در گذشته بسیار وسیع بوده و شامل ترکیهی امروزی هم میشده) که یک امپراتوری قوی بوده، زمانی مورد حملهی وحشیانهای از سمت غرب قرار گرفته و این آغاز دنیای مدرن بوده.
به هر حال ممکن است من در اشتباه باشم؛ ولی اکنون این گونه فکر میکنم.
اما اگر این احتمال درست باشد، فیلم سعی میکند با تقابل پهلوانان دو سرزمین، اولاً یک حس ترحم نسبت به پهلوانان شرقی ایجاد کند و در نتیجه خود را مدافع نیکی معرفی کرده و در مخاطب خاص اطمینان ایجاد کند و او را به پذیرش سایر ایدههایش مجبور نماید. و در ثانی پهلوانان غربی را از پهلوانان شرقی قویتر معرفی نماید.
در فیلم، پهلوان بزرگ شرق، "هکتور"، بر خلاف رقیب غربیاش، آشیل، بسیار با اخلاق است. زمانی که در یک مسافرت به او دختر تعارف میشود، او رد کرده و میگوید: همسرم در تروی منتظرم است. این اخلاقیات خوب هکتور در کنار قدرت بی نظیرش مخاطب را بیش از آشیل به خود علاقه مند میکند. ولی در نهایت با شکست او در مقابل آشیل در جنگ تن به تن این آشیل و غرب است که برندهاند.
برادر هکتور، به نام "پاریس" (این اسم بسیار شبیه "پارس" است!)، فردی بسیار ترسو به تصویر کشیده میشود که نه یک بار بلکه دو بار با خودخواهی و ترس از مرگ میگریزد. این یک نمونهی دیگر از تحقیر شرقیها توسط فیلم است.
ایدههای لوس غربی
به هر حال انتظار ندارم بی بروبرگرد نظر مرا بپذیرید. در اینجا سه ایدهی مضحک و خنده دار که در فیلم تروی و لاجرم در کتاب حماسی بزرگ غرب، یعنی ایلیاد، مورد استفاده قرار گرفته را مرور میکنم.
1. شما ببینید: در ایران معروف است که یکی از پهلوانان، به نام اسفندیار، در کودکی توسط یک راهب با آبی مقدس شستشو داده میشود تا رویین تن شود. ولی او چون کودک است، در موقع شستشو چشمانش را میبندد و در نتیجه آب وارد چشم او نشده و او در آینده از ناحیهی چشم آسیب پذیر میشود. اما در تروی و ایلیاد پهلوانی به نام آشیل عادت دارد زرهی بپوشد که زردپی پشت پایش را نمیپوشاند و در نتیجه از این ناحیهی عجیب و غریب بدن آسیب پذیر میشود. به راستی ایده از این مسخرهتر؟! سؤال پیش میآید که چه طور ممکن است تیر مهاجمان به آن ناحیهی دور از دید و دور از دسترس بدن آشیل برخورد کند. اما سگهای باهوشی مثل پترزن که همواره جور ندانم کاریهای اربانشان را میکشند، با ظرافت در این فیلم راه حلی برای این مسئله یافته و ایده را جذاب جلوه میدهند. تیر به همان صورتی که در فیلم دیدید به زردپی آشیل برخورد میکند!
خداییش آن ایدهی فاخر ایرانی کجا، این ایدهی غربی کجا؟ این را برای این میگویم که در آینده اگر فردی از غرب صدای مرا شنید و در ضمن علاقه داشت در فیلم یا هر چیز دیگری با ظرافت شرقیها را تحقیر کند، یاد اینچنین نکاتی بیفتد و موقع انتقاد محتاطتر باشد.
2. ایدهی دزدیدن زن یک نفر از سرزمین دیگر از آن ایدههایی است که دود از کلهی آدم بلند میکند! کدام احمقی یک همچین جفنگی را میپذیرد؟ البته پترزن باز هم با ظرافت مشکل را حل میکند. آن جا که زن دزدیده شده را به جدایی از همسر ابتدایی مشتاق و آن همسر را ستمگر معرفی میکند.
3. اسب چوبی به آن بزرگی آن هم در چند هزار سال قبل، آن هم طوری که هیچ کس به آن شک نمیکند! باز هم پترزن با نشان دادن ابزارهای پیشرفتهی یونانیان وقت مشکل را حل میکند!
ترس شدید
پریسیوس، شاهزاده خانم تروی، در این فیلم در جایی، هنگامی که آشیل شجاعتش را تحسین میکند، میگوید: "من فقط از خودم دفاع کردم. حتی یک سگ هم اینقدر شجاعت دارد!".
من میگویم: یک سگ این قدر هم شجاعت ندارد.
حافظ بارها تجرید (بی همسری) را ستوده.
عروسی بس خوشی ای دختر رز - ولی گه گه سزاوار طلاقی
مسیحای مجرد را برازد - که با خورشید سازد هم وثاقی
و یا:
گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید - گفت با این همه از سابقه نومید مشو
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک - از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو
هر دو موردی که آوردم، از معدود ابیات موقوف المعانی دیوان حافظ است. اجازه میخواهم قدری در مورد دو بیت دوم توضیح دهم. عطاءالله مهاجرانی، وزیر فرهنگ دولت اصلاحات، جایی در وب سایتش با اشاره به این غزل آورده که از آیت الله محی الدین حائری شیرازی شنیده بوده که به جای واژهی "سابقه" در این بیت بهتر بوده "آتیه" میآمده. با سطح معلومات من "سابقه" در اینجا به معنی "سبقت" است؛ همانطور که در قرآن بارها از سبقت و پیشی گرفتن صحبت شده (و السابقون السابقون).
در واقع حافظ میخواهد بگوید اگر چه خورشید دمید، همچنان میتوان پیشی گرفت و اگر با پاکی به آسمان بروی، خود خورشید را هم تحت تأثیر قرار خواهی داد.
به هر حال من فکر میکنم اگر زمانی متوجه منظور یک گوینده نشدیم، نباید قاطعانه اشتباه را از گوینده بدانیم؛ چه بسا اشتباه از خودمان باشد. در اینجا هم اشتباه از تصحیح کنندگان دیوان حافظ نیست. با سطح معلومات من و آنطور که من این غزل را فهمیدم، اشتباه از مهاجرانی و یا آیت الله محی الدین حائری شیرازی است.
برگردیم به بحث خودمان. حافظ در جایی دیگر میگوید:
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است - پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است
و در اینجا، "جریده" اشاره به وارستگی از هر نوع تعلقی دارد. او میگوید: تنها پیش برو، چرا که مسیر سلامت بسیار باریک است و نمیتوان با تعلقات از آن عبور کرد.
یک چیز مسلم است و آن هم اینکه حافظ فرد بی نهایت وارستهای بوده.