سفارش تبلیغ
صبا ویژن

افسانه‌ی "حسین فهمیده" در نوشته‌ی پیشین به سمع و نظر همه رسید. همه دیدند چه چاخان بزرگی از سوی حکومت سر هم شده. و این فقط جزء ناچیزی از آن چاخان‌هایی است که هر روزه تحویل خلق می‌شود.

به هر حال در سال‌های اخیر چشم و گوش مردم بازتر شده و مثل گذشته به سادگی فریب نمی‌خورند. و جای تعجب نیست که داستان حسین فهمیده هم با تردیدهایی مواجه شود. و درست در این شرایط است که "معاندان نظام" روایتی تازه از شهادت حسین فهمیده ارائه می‌دهند. آن‌ها این "احتمال" را مطرح می‌کنند که عملیات استشهادی در کار نبوده و محمد حسین فهمیده به شکل طبیعی کشته شده.

و به این ترتیب آن‌ها سعی می‌کنند مخاطبان را از تردید در کل ماجرا بر حذر دارند. و به نوعی بخش اعظم داستان را تأیید کنند.

اجازه بدهید برای لحظاتی اصل افسانه را کنار بگذاریم و فقط به این تلاش تازه‌ی حکومت برای واقعی جلوه دادن داستان توجه کنیم. هم‌چنین بیایید برای لحظاتی فرض کنیم در تمام طول تاریخ بشر فقط و فقط همین یک شیطنت رخ داده است. فرض کنیم در تمام دوران حیات فقط یک مفسده روی داده و آن هم عبارت بوده از طبیعی جلوه دادن افسانه‌ی حسین فهمیده. و بیایید سؤال کنیم: به راستی کسانی را که فقط چنین شرارتی را مرتکب شده‌اند، چه می‌شود نامید؟

جالب است بدانید که ظاهراً "خواهر" حسین فهمیده، در پاسخ به روایت منتقدان از شهادت او، جانب حکومت را گرفته و یک بار دیگر روایت رسمی را در مورد شهادت او مورد تأیید قرار داده!


نوشته شده در  شنبه 103/8/26ساعت  1:40 عصر  توسط ع. افگار 
  نظرات دیگران()

محمد حسین فهمیده یکی از کم سن و سال‌ترین شهدای نظامی دوران دفاع مقدس است. او زاده‌ی 1346 قم است؛ ولی موقع اعزام به مناطق عملیاتی، همراه با خانواده ساکن کرج بود.

محمد حسین مبارزات سیاسی را از همان اوان کودکی آغاز کرد. او در حالی که 11 سال بیش‌تر نداشت، در راهپیمایی‌های زمان پیرزوی انقلاب شرکتی فعال داشت و به کار پخش اعلامیه‌های امام راحل هم مبادرت می‌ورزید.

31 شهریور 1359، محمد حسین 13 ساله با اطلاع از حمله‌ی نظامی رژیم بعث به خاک مقدس ایران بسیار متأثر شد. فردای آن روز، یک مهر بود و او قاعدتاً باید به مدرسه می‌رفت؛ منتها خبر حمله‌ی عراق دل و دماغ مدرسه رفتن را از او گرفته بود. به هر حال با اصرار خانواده چند روزی به مدرسه رفت؛ ولی دلش در مناطق عملیاتی جنوب بود. ساعاتی هم که در مدرسه نبود، توی خانه بند نمی‌شد، یک جا بند نمی‌شد و مدام در مساجد و تکایا حاضر بود تا برای رزمندگان دعا کند و از طرفی با سایر برادران در خصوص جنگ رایزنی کند.

بالأخره حسین تصمیم خود را گرفت. هنوز یکی دو هفته از شروع جنگ نمی‌گذشت. اما مگر می‌شد حسین در جنگ شرکت نداشته باشد؟ او باید به هر ترتیب به جنوب می‌رفت. او راهی شد. دم در حیاط منزل، مادرش برای آخرین بار تلاش کرد این غنچه‌ی نوشکفته را باز دارد. او با بغض به حسین گفت: "پسرم، نرو ...".

[سعی کنید این قسمت از داستان را با آهنگ پس زمینه‌ی هندی در ذهن مجسم کنید]

محمد حسین برگشت و جواب داد: "نمی‌شود مادر، باید بروم. پای ناموس در میان است".

مشغله‌ی مبارزه به محمد حسین اجازه نمی‌داد مطالعات فلسفی زیادی داشته باشد؛ منتها او گاهی عمیق و فلسفی حرف می‌زد. مثل همین‌جا که گفت: "پای ناموس در میان است".

حسین به جنوب رسید. فضای جنگ او را بیش از پیش منقلب کرد. خرابی و بمباران اندک آرامش را هم از او سلب کرد. چند روز زندگی در میان رزمنده‌ها و مشاهده‌ی خلوص و صفای آن‌ها هم انگیزه‌ی شهادت را در حسین دو چندان کرد.

حسین رأساً یک تصمیم بزرگ گرفت. به خود گفت: گیرم صدام دو هزار تانک مجهز داشته باشد. ولی حتی اگر یکی از آن‌ها را هم منهدم کنم، برای شروع بد نیست. بله، باید یک تانک را بزنم. باید به امام و انقلاب خدمت کنم.

او تا حدی با مسائل نظامی آشنایی داشت. خوب می‌دانست که با یک نارنجک نمی‌شود یک تانک به آن بزرگی را منفجر کرد. شب قبل از حادثه، او هفت هشت نارنجک از پادگان جنوب کش رفت.

بالأخره روز واقعه فرا رسید. این یک عملیات انفرادی بود. هیچ کس از آن خبر نداشت. ولی به هر حال محمد حسین آن‌قدر بالغ بود که بتواند برای آن تصمیم بگیرد و از عهده‌ی آن هم بر بیاید. حسین خود را به خط مقدم رساند. نارنجک‌ها داخل کوله پشتی‌اش بودند. سعی کنید مجسم کنید: یک کودک 13 ساله، تعدادی نارنجک، یک تانک. اصلاً می‌دانید 13 سالگی یعنی چه؟ کمی به اطراف نگاه کنید. 13 ساله‌ها خیلی جوانند. یا اصلاً می‌دانید نارنجک یعنی چه؟ و یا اصلاً می‌توانید تصور کنید تانک چیست؟

محمد حسین همه‌ی این چیزهای جدی را درک می‌کرد. او خود را به تانکی رساند و پس از ادای شهادتین، نارنجک‌ها را به کمرش بست و زیر تانک رفت ... .

خبر کوتاه و تکان دهنده بود. یک نوجوان دست به عملیات استشهادی زده. امام بلافاصله او را رهبر نامید. بله، هنوز 40 روز از حمله‌ی عراق نگذشته بود که محمد حسین فهمیده، با این عملیات متهورانه، "در باغ شهادت" را برای یک جنگ طولانی 8 ساله به روی هزاران هزار جوان ایرانی گشود. بله، او به تنهایی سرآغاز شهادت انبوهی ایرانی شد.

برای این رهبر خردسال قبری در بهشت زهرا در نظر گرفته‌اند که احتمالاً امروزه میعادگاه عاشقان و دلدادگان امامت و ولایت است.

قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه‌ش نرسید. بالا رفتیم ماست بود، پایین اومد دوغ بود، هر چی گفتیم دروغ بود.

پی نوشت: برخی دشمنان کوردل انقلاب در سال‌های اخیر قصد داشته‌اند ماجرای شهادت حسین فهمیده را زیر سؤال ببرند. آن‌ها اعتقاد دارند وی به طرز طبیعی و نه در یک عملیات شهادت طلبانه به شهادت رسیده است. این نادان‌ها با چنین ادعاهایی از یک طرف اصل وجود خارجی داشتن حسین فهمیده را تأیید می‌کنند و از طرفی شهادت او را مورد تأکید قرار می‌دهند.


نوشته شده در  شنبه 103/8/26ساعت  1:21 عصر  توسط ع. افگار 
  نظرات دیگران()

تابستان 1384 بود. رژیم در نمایش انتخابات یک فرد تندرو به نام احمدی نژاد را به ریاست جمهوری برگزیده بود. تأسیسات هسته‌ای طی یک توافق پلمب بود. و محمد خاتمی رئیس جمهور وقت در همین برهه دستور فک پلمب داده بود تا به گفته‌ی او از سرگیری فعالیت‌های هسته‌ای به پای رئیس جمهور بعد نوشته نشود و تصمیم کل رژیم تلقی شود. به هر حال هر طور به ماجرا نگریسته می‌شد، این به معنای شروع تحریم‌های بین المللی بر ضد ایران بود.

کارنامه‌های کنکور صادر شده بود. من به همراه پدرم با اتومبیل خودمان به محل توزیع کارنامه‌ها رفته بودیم و کارنامه‌ی حاوی نتیجه‌ای ناامید کننده را دریافت کرده بودیم. در راه برگشت بود که از رادیوی ماشین خبردار شدم، یک بار دیگر مردم انقلابی در حمایت از فعالیت‌های هسته‌ای تظاهرات کرده‌اند. و گوینده‌ی رادیو از "زبان حال" آنان می‌گفت که: "نان و پنیر خودمان را می‌خوریم و به فعالیت اتمی ادامه می‌‎دهیم". منظورشان این بود که حتی اگر بنا باشد در نتیجه‌ی تحریم مجبور به سر کردن با نان و پنیر باشند، باز هم از انرژی هسته‌ای دست نمی‌کشند!

اکنون حدود 20 سال گذشته. 10 سال است که نان و پنیر به زحمت گیر می‌آید. 15 سال است دیگر آن فاطی ج‍...، ببخشید، فاطی کماندوهایی که به همراه برادران بسیجی در حمایت از انرژی هسته‌ای شعار می‌دادند حق مسلمشان است، از رو رفته‌اند و دیگر راهپیمایی برگزار نمی‌کنند. کشور و کل پهنه‌ی گیتی به تازگی از شر "ویروس منحوس کرونا" راحت شده. سایه‌ی جنگ با اسرائیل میهن را فرا گرفته. گفته شده در یکی از ماه‌های اخیر، رژیم جمهوری رکورد تعداد اعدام در یک ماه را شکسته. عوارض تظاهرات اعتراضی سال‌های قبل هنوز پابرجاست. رئیس جمهور و وزیر خارجه به تازگی در اتفاقی نادر در حادثه‌ی سقوط هلی کوپتر به هلاکت رسیده‌اند. خلاصه که از همه طرف خبر بد. و تنها دلخوشی که دولت "اصلاح طلب" فعلی ملت را معطش کرده، یکی کشف حجاب است و یکی اینترنت؛ که البته با این سرعتی که پیش می‌رود، معلوم نیست کی محقق می‌شود.

درست در چنین شرایطی است که سر و صدای تازه‌ای به پا می‌شود: جیره بندی برق! ماجرا از این قرار است که دولت تصمیم گرفته برای کاهش مصرف برق، در تمام کشور روزی دو ساعت برق را قطع کند. دلایل عجیب و غریبی هم برای آن ارائه شده. بحث "مازوت" پیش کشیده شده و دلسوزی دولت برای مردمی که دود آن را استنشاق می‌کنند! و جای تعجب نیست که تلویزیون موقع بحث در این رابطه، با "رئیس سازمان انرژی اتمی" هم تماس تلفنی برقرار می‌کند تا یک بار دیگر به ملت یادآوری کند، انرژی صلح آمیز هسته‌ای به عنوان "سوخت پاک" یک نیاز واقعی بوده.

تلویزیون فارسی بی‌بی‌سی را که نمی‌شود نگاه کرد. کارشناسان آن فقط پرت و پلا می‌گویند و حرف‌های بی ربط می‌زنند. من که چیزی نمی‌فهمم. ولی وب سایت آن‌ها قدری قابل درک‌تر است. به وب سایت که مراجعه کردم، شاهد بودم یک مقاله‌ی مفصل در مورد تعریف علمی مازوت از دیدگاه شیمی جلب توجه می‌کرد. گویا از نظر بی‌بی‌سی سؤال مردم ایران همین است! البته بی‌بی‌سی هم از پا ننشسته بود و به وضوح پای انرژی هسته‌ای را هم به ماجرا باز کرده بود.

به هر حال شرایط این است. هر دم از این باغ [وحش] بری می‌رسد. شما فکر می‌کنید چه باید کرد؟


نوشته شده در  دوشنبه 103/8/21ساعت  4:47 عصر  توسط ع. افگار 
  نظرات دیگران()

در شهر ما، سبزوار، وقتی کسی را می‌بینند که از رو نمی‌رود و به هیچ وجه رویش کم نمی‌شود، به او می‌گویند: "عجب رویی داری! رو که نیست، سنگ پای قزوین است". سنگ پا در تمام ایران کنایه از صورت‌های متخلل است که به هیچ عنوان تحت تأثیر حوادث قرار نگرفته و هرگز شرمنده نمی‌شوند.

هر چه فکر می‌کنم، می‌بینم این حکایت نخبگان عامل حکومت است. سیل حوادث در طی سال‌ها، که هر یک قاعدتاً باید فرد را تا ابد شرمنده کند، روی آن‌ها چندان تأثیرگذار نیست و از ادعاهای آنان نمی‌کاهد. در این بین اما حسن رحیم پور ازغدی، شخصیتی ویژه است. او که مشهورترین متفکر جمهوری ایران است، هر چه در این مدت طولانی تحقیر شده، هر چه مورد تمسخر قرار گرفته، هر چه خراب و ضایع شده و خلاصه هر چه اشتباهاتش ثابت شده، هرگز خللی در اعتماد به نفسش ایجاد نشده!

سعی کنید انبوه ادعاهای او را در این مدت نسبتاً طولانی در ذهن مرور کنید. مثلاً بلوای فرهنگی را که او یک تنه در حمایت از "مسئولین" به راه می‌انداخت، به یاد دارید؟ یادتان می‌آید برای چند سال متوالی تا بنده‌ی حقیر به فساد کسی اشاره می‌کردم، او بلافاصله یک سخنرانی یک ساعته در تلویزیون ترتیب می‌داد و هر چه لایق خودش و خانواده‌اش بود، بار من می‌کرد؟

به هر حال اخیراً ثابت شد که خانه از پایبست ویران است. اما استاد خم به ابرو نیاورد!

یادتان می‌آید او شهر ما را، شهر فاخر ما را "روستا" می‌نامید؟ و کمی که در اینترنت جستجو شد، پی بردیم که خودش اهل روستایی به نام "ازغد" از توابع شهرستان "بینالود" در استان "خراسان رضوی" بوده؟

یادتان می‌آید او مرا به خاطر نداشتن تحصیلات در محیط‌های مبتذل آکادمیک، بی سواد قلمداد می‌کرد؟ و بعد معلوم شد خودش در حوزه‌ی علمیه تحصیل کرده؟

یادتان می‌آید او برای سال‌ها چه بلوایی در خصوص "مسئله‌ی زن" به پا می‌کرد؟ در واقع او در دو مقطع مخالفانش را به "ترس" متهم می‌کرد: یکی زمانی که مسئولین ما را به خاطر توافق برجام و به عبارت بهتر توافق با روسیه‌ی قدیم، ترسو می‌نامید، و یکی سالیان طولانی که بنده‌ی حقیر را به بهانه‌ای به ترس متهم می‌کرد. و می‌بینید اکنون که مسئولینی باقی نمانده، و از طرفی ترس و لرز خود این استاد به عینه مشاهده شده، آن هم یک ترس و لرز غیر طبیعی، می‌بینید اکنون او باز هم در خطابه‌هایش در تلویزیون از "زنان" انتقاد می‌کند؟ یادتان می‌آید چه قدر بابت فطرت "سخن چینی" که در او نهادینه است، بحث می‌شد و او متأثر نمی‌شد؟ و می‌بینید که در این شرایط هم او روشش را تغییر نمی‌دهد؟

یادتان می‌آید، به عنوان یک نمونه از هزاران، او روزی به تعریف بنده‌ی حقیر از "پست مدرنیسم" چگونه با شدت واکنش نشان داد؟ و یادتان می‌آید در این مورد و در هزاران مورد دیگر ثابت شد اشتباه از خودش بوده و در واقع زیاد از این چیزها سرش نمی‌شده؟ البته پست مدنیسم چیز مهمی نیست و اگر کسی آن را نمی‌فهمد، بی سواد نیست که حتی دوری از این مزخرفات، مزخرفاتی مثل این فلسفه‌ها، از مصادیق سواد است؛ منتها استاد با سررشته نداشتن از آن، در موردش مدعی بود!

یادتان می‌آید چند برنامه‌ی مفصل را همین استاد به پرده خوانی و نقالی، به قصه‌های کلثوم ننه و حسین کرد شبستری، شما بخوانید به قصه‌های "کربلا" و "جنگ تحمیلی"، اختصاص داد تا به همه ثابت کند بنده‌ی ناچیز مثلاً کم تحمل هستم؟ و می‌بینید که اکنون هم که پس از 4 سال خونریزی، صاحبان او هنوز متقاعد نشده‌اند مرا راحت بگذارند و این به تنهایی هر الاغی را به نتیجه می‌رساند که من تا چه حد تحت فشارم، می‌بینید اکنون هم او در سخنرانی‌ها پای "کودک" را وسط می‌کشد؟

یادتان هست او از رشادت‌هایش در جنگ هشت ساله چه قدر داستان سرایی می‌کرد؟ یادتان هست که ادعا می‌کرد سخت‌ترین کار ممکن در یک جنگ، یعنی "غواصی"، بر عهده‌ی او بوده؟ یادتان هست که او وجهه‌ی یک "رینجر" را می‌گرفت؟ یعنی چیزی شبیه به فیلم‌های "جمشید هاشم پور"؟ حتی او از "شهادت" برادرش و جانبازی خودش هم مفصل صحبت کرده. یادتان می‌آید او 48 ساعت نخوابیده، به خط می‌زده؟ و یا به سیم آخر می‌زده؟! به راستی بعد از یک چنین اظهاراتی، سنگ پا که چه عرض کنم، کوه هم آب نمی‌شود؟

یادتان می‌آید او در یک تناقض آشکار، در عین انتقاد از کم تحملی من، فشارها بر من را با تحریم‌های فلج کننده‌ی آمریکا مقایسه می‌کرد و شرایط سخت مرا به رخم می‌کشید؟! و اکنون که ثابت شده در این دنیا، من در مقایسه با سایرین، در مقایسه با افرادی مثل خود این استاد، باید گفت در یک هتل 5 ستاره‌ی دنج و اکازیون، به دور از آسیب ناشی از یک دنیا حیوان درنده، در آسایشم، می‌بینید استاد باز هم وضع خود را از من بهتر می‌داند؟ در حالی که من حداقل مجبور به خرحمالی برای دیگری نیستم؟

به هر حال این اندازه گستاخی قابل درک نیست. البته استاد رحیم پور در برنامه‌های زنده‌ای که در تلویزیون دارد، خیلی تسلط و اعتماد به نفس کم‌تری نسبت به سخنرانی‌های ضبط شده، از خود بروز می‌دهد و این حقیقت شائبه ایجاد می‌کند که نکند در سخنرانی‌ها با استاد واقعی طرف نباشیم. ضمن این‌که به هر حال او سوگلی حکومت است و از آزادی عمل زیادی برای حرافی و واق واق برخوردار است. و ضمن این‌که تکنیک‌های رسانه‌ای متنوع در خدمت اوست. و همه‌ی این‌ها به او کمک می‌کند با خونسردی بیش‌تری نسبت به مثلاً بهروز افخمی، کارگردان سینما، یا هر نخبه‌ی دیگری به طرح ادعا بپردازد. ولی باور کنید با همه‌ی این‌ها باز هم این اندازه وقاحت، غیر طبیعی است.

از طرفی استاد کتاب خوانده است و این باعث شده این انگاره‌ی غلط در ذهنش شکل بگیرد که چیزی بارش است. این هم در پررویی او بی تأثیر نیست. منتها باز هم مورد او عجیب است.


نوشته شده در  شنبه 103/8/19ساعت  5:40 عصر  توسط ع. افگار 
  نظرات دیگران()

لحظاتی پیش به طور اتفاقی بخشی از برنامه‌ی تلویزیونی امروز استاد رحیم پور را مشاهده کردم. ایشان به مناسبت سالگرد اشغال سفارت آمریکا، مشغول ارائه‌ی یک سری دلایل ناموجه دیگر برای چنان اقدامی بود. ضمن این‌که با تأکید بر کلمه‌ی "لانه" یک بار دیگر سعی داشت یک فعالیت جنسی ساده را که در نتیجه‌ی انواع سوء تفاهمات، چهار سال پیش از من سر زده بود، "حیوانی" تلقی کند!

من خیلی وقت است برنامه‌های حسن رحیم پور ازغدی را تماشا نمی‌کنم. او یکی از پرروترین موجوداتی است که تاریخ بشر به خود دیده. حتی محمود احمدی نژاد هم به پای او نمی‌رسد. در واقع من عقیده دارم کلاً ایرانی‌ها خیلی بدتر و شرورتر از هم نوعان خود در خارج از کشور هستند. مثلاً من معتقدم بی ناموس‌تر از روحانیون شیعه در تاریخ زاده نشده.

من مدام رسانه‌های مطرح غربی را رصد می‌کنم. به والله حتی جزئی از شرارتی که در ایران می‌بینم را در آن‌جا نمی‌بینم. آن‌ها در مقابل ایرانی‌ها واقعاً جنتلمن هستند. ایرانی‌ها سفله‌ترین سگ‌های حکومتند.

مع الوصف من ترجیح می‌دهم کم‌تر شاهد برنامه‌های استاد باشم. ایشان پس از انبوهی ضایع شدن‌ها، همواره فقط در حال ادعاست. ضمن این‌که به انواع ابزارها هم مسلح است. وی هر هفته 4 برنامه‌ی یک ساعته برای واق واق صرف از صدا و سیما در اختیار دارد. کسی هم پاپی او نمی‌شود. دستش باز است. کسی هم او را به خاطر سطحی نگرانه‌ترین و پوپولیست‌ترین استدلال‌ها مورد نکوهش و یا حداقل مؤاخذه قرار نمی‌دهد. به هر حال تا بن دندان مسلح است.

به هر حال این برنامه‌ی استاد در تلویزیون مرا بر آن داشت چند سؤال از او بپرسم. جای سؤال است؛ آیا وی که سکس را تا این اندازه قبیح می‌داند، خودش تا حالا سکس نکرده؟! آیا مثلاً در سگدانی شخصی‌اش سکس نمی‌کند؟ آیا تا حالا توله به دنیا نینداخته؟ آیا اگر کسانی به این محدوده‌ی شخصی او وارد شوند، می‌تواند تعهد دهد که، حتی در اثر سوء تفاهم، به سکس ادامه نمی‌دهد؟

ببخشید، قدری عفت کلام را زیر پا گذاشتم. منتها هنوز به اندازه‌ی استاد بی تربیتی نکرده‌ام! به هر حال استاد طوری وانمود می‌کند که گویی یک روحانی شیعه نیست و یک روحانی مسیحی است که کلاً تارک دنیا و بیگانه با سکس است!

بگذریم ... اجازه بدهید در این‌جا قدری راجع به سفارت آمریکا صحبت کنیم. اخیراً تأکید می‌شود جنگ ایران و عراق در نتیجه‌ی اشغال سفارت نبوده. می‌دانید چرا؟ چون می‌خواهند این تلقی را در اذهان ایجاد کنند که اشغال سفارت برای ایران حتماً هزینه بر بوده و از طرفی جنگ ایران با آمریکا یک جنگ زرگری نیست. به هر حال آن‌طور که به نظر می‌رسد آن‌ها به سرعت دارند افکار عمومی را از دست می‌دهند و سعی می‌کنند با این ترفندها وجهه‌ی خود را حفظ کنند. اما اشغال یک سفارت در هر حال مذموم است. سفارت در واقع بخشی از خاک یک کشور طرف مراوده در کشور دیگر است. کشور میزبان موظف است امنیت آن را تأمین کند. در صورت تعرض به آن، حتی کارکنان آن حق دارند به روی متعرضین آتش اسلحه بگشایند.

همه‌ی این‌ها چیزهایی است که همه می‌دانیم. حداقل، امروزه، همه می‌دانیم. و اکنون که همه می‌دانیم، جمهوری تلاش می‌کند اثبات کند که آن‌جا یک سفارت نبوده؛ بلکه مثلاً جاسوسخانه بوده!

در مقابل خیلی‌ها گفته‌اند: گیرم جاسوسخانه بوده؛ جاسوسی برای سفرا یک عرف غیر رسمی است. سفرای ایران هم در همه جای دنیا به طور غیر رسمی در حال جاسوسی‌اند.

این دلیلی است که بحث از آن تا آن‌جا بین افراد رایج شده که همین امروز استاد رحیم پور هم به طور مبهم به آن پرداخت و توضیحات عجیب و غریب بیش‌تری درباره‌اش ارائه داد.

به هر حال دیدگاه حاکمیت ایران این است که در سفرات آمریکا توطئه‌های غیرعادی در جریان بوده. آن‌ها معتقدند در همان ساختمان سه در چهار متر، سفرا در حال نقشه ریختن برای سقوط انقلاب بوده‌اند!!!

البته مدارک آن هم منتشر شده. منظورم مدارک این توطئه است. و این دقیقاً خنده دارترین بخش ماجراست! گفته می‌شود، درست قبل از تسخیر سفارت، کارکنان تمام اسناد را رشته رشته کرده‌اند؛ منتها از قضا با فعالیت جهادی دانشجویان پیرو خط امام، تمام اسناد بازسازی شده! به عبارتی ادعا می‌شود که دانشجویان، افرادی مثل معصومه ابتکار، عباس عبدی و سعید حجاریان، دور هم نشسته و از میان انبوهی رشته‌ی باریک کاغذ، رشته‌هایی که گنجایش دو حرف الفبای انگلیسی را دارند، تمام مدارک اولیه را ترمیم کرده‌اند!!!

این کار البته ممکن است؛ ولی اگر از هوش مصنوعی هم بخواهید تخمین بزند به چند سال زمان نیاز دارد، پاسخ خواهید شنید: یک میلیون سال!!!

به هر حال رشته رشته کردن "مدارک" اساساً روشی برای امحای دائمی و غیر قابل بازگشت آن‌هاست؛ منتهی گویی مجاهدان خمینی در این زمینه هم یک جادو سوار کرده‌اند!

به هر حال این مدارک هفتاد جلد (!) کتاب شده که منتشر هم شده. و به نظر می‌رسد بیش از این نیازی به مدرک برای جاسوسی نباشد!

تا این‌جای مسئله در دنیای امروز هم در موردش بحث می‌شود. در اوایل کار که مردم ساده دل ایران نیاز به این همه بحث نداشته‌اند و خیلی راحت‌تر کنترل می‌شده‌اند. ولی امروز کار به جایی رسیده که بحث این‌قدر طولانی شده.

و تازه از این‌جاست که انبوهی بحث دیگر شکل می‌گیرد. سؤال این‌جاست که به عنوان مثال اگر هم در سفارت، آمریکایی‌ها مشغول توطئه بوده‌اند، چرا خمینی و پیروانش رو به روش عاقلانه‌تری برای مقابله نیاورده‌اند؟ مثلاً چرا به طور رسمی رابطه‌شان را با آمریکا قطع نکرده‌اند؟ چرا سفارتخانه را رسماً تعطیل نکرده‌اند؟ چرا اعضای سفارت را اخراج نکرده‌اند؟

جوابی داده نمی‌شود! در واقع این سؤال فعلاً به طور رسمی مطرح نشده! شاید چند سال دیگر مطرح شود و از همین پاسخ‌هایی که می‌بینید، به آن داده شود! شاید، شاید!!!

ممکن است جواب دار و دسته‌ی خمینی این باشد که برخورد با این شیطنت، صرفاً نیازمند یک اقدام انقلابی بوده. یعنی الا و بلا باید به این طریق سفارت بسته می‌شده!!! در این صورت باز سؤال پیش می‌آید که گروگان نگه داشتن کارکنان سفارت برای مدتی بیش از یک سال چه معنایی می‌دهد؟!

مهدی بازرگان، رئیس دولت موقت، در کتابی می‌نویسد (دقت کنید که ممکن است در دوره‌ی کنونی، متن کتاب‌های او هم مورد سانسور و جعل قرار گرفته باشد؛ به کتاب مراجعه نکنید، من اطلاعات موثق به شما می‌دهم) اگر دانشجویان اصرار داشتند که سفرا جاسوس هستند، چرا مثلاً برای آن‌ها دادگاه تشکیل ندادند و آن‌ها را محاکمه نکردند؟! چرا به این رویه‌ی عجیب اصرار کردند؟ و بازرگان بارها تکرار می‌کند که اگر آن‌ها خطا کرده بودند، چرا و چرا و چرا آن‌ها را محاکمه نکردید؟؟؟

در همان کتاب، بازرگان می‌نویسد روز اشغال سفارت 14 آبان بوده و دولت موقت روز قبل از آن، یعنی 13 آبان، استعفا کرده بوده و بدین وسیله سعی دارد تأکید کند که استعفای دولت ربطی به اشغال سفارت نداشته.

به هر حال بازرگان این کتاب را برای الیت نوشته. وگرنه مردم که این چیزها را نمی‌فهمیده‌اند!!!

فکر می‌کنم به قدر کافی در این مورد بحث شد. ببینیم پاسخ تازه‌ی حکومت چیست.

شایان ذکر است که هدف اصلی از کل این بازی تحقیر ملت ایران بوده. در میزگردهای معروف آقای قدیری ابیانه، سفیر اسبق ایران در ایتالیا، به همراه روزنامه نگار آمریکایی که از تلویزیون ایتالیا پخش می‌شود، فرد آمریکایی گستاخانه مشکل به وجود آمده را ناشی از فرهنگ پایین ایرانی‌ها عنوان می‌کند. او می‌گوید شرقی‌ها قادر به درک "اصل مصونیت" نیستند؛ همان‌طور که، به گفته‌ی او، وقتی در گذشته‌ی دور برای حکومت عثمانی سفیر فرستاده می‌شده، این حکومت سر بریده‌ی آن‌ها را برای غرب پس می‌فرستاده!


نوشته شده در  جمعه 103/8/18ساعت  7:55 عصر  توسط ع. افگار 
  نظرات دیگران()

   1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درندگی
فهمیدگی
نان و دلقک
سنگ پای ازغد
لانه نه، آن جا سگدانی بود
سیاست داخلی
[عناوین آرشیوشده]