باخبر شدم که بیبیسی فارسی دست کم در وب سایت اینترنتیاش بدجوری پیگیر استفادهی مسعود پزشکیان، "رئیس جمهور بالقوهی ایران"، از لفظ "اعدام" در مناظرات انتخاباتی شده.
بیبیسی این موضع پزشکیان را نوعی تلاش برای عادی سازی بحث در مورد این "مجازات" دانسته.
اما جالب آنکه مقالهی بیبیسی در این خصوص بسیار بسیار مفصلتر از اشارهی کوتاه پزشکیان به این واژه، موشکافانه تک تک اجزای این رویهی شوم حکومتی را مورد تجزیه تحلیل قرار میدهد.
خواهش میکنم مقالهی بیبیسی را بخوانید. با جمله به جملهاش تهوع میگیرید؛ و متعجب میشوید که یک رسانهی "متمدن" و "دموکراتیک" چه قدر ساده و با طیب خاطر دست به کاربرد چنین عبارت هولناکی میزند. گویی از شکلات بحث میکند. معروف است که فیلم "Good Fellas" ساختهی دههی 1990 آمریکا در استفاده از واژهی f رکورددار است. حالا میبینم بیبیسی فارسی هر وقت بحث ا ع د ا م را پیش میکشد، رکورد تازهای را میشکند.
این در حالی است که این رسانه مدعی دشمنی با چنین روش بیشرمانهای است.
جالب توجه آنکه اعدام فقط در تصورات وجود دارد و فرد فهیم، و نه گر گوریهای ساکن ایران را، صرفاً در خیالات مورد آزار قرار میدهد. اما به هر حال اگر شما هم دوست دارید قدری وارد وادی فهم شوید، باید بدانید که حتی تصور قدری جزئی گرایانهی یک مورد اعدام، انسان را تا یک ماه بی خواب و خور میکند. و حال آنکه بیبیسی مدعی است جمهوری ایران دهها هزار اعدام در تاریخش مرتکب شده. و البته بازخواست هم نشده! و بیبیسی هم اصرار دارد صرفاً باید خبر آن را منتشر کند و به عنوان یک "رسانهی بی طرف" کاری به کار سیاستمداران در این خصوص ندارد.
به هر حال اعدام یک نمایش وقیحانه است. اما فقط یک نمایش است. سؤالی که من میخواهم در اینجا مطرح کنم و در واقع باید سؤال دست کم نخبگان ایرانی هم باشد، اینکه چنین نمایشی با چه مکانیسم مشخصی عملی میشود (؟). فکرش را بکنید فردی را میگیرند، در خیابان، پس از قرائت حکم و تلاوت کلام الله مجید در روز روشن و جلو چشم خلق دار میزنند. حتی شنیدهام که در این مواقع گاهی چند خیابان آنورتر تاکسی دارها فریاد میزنند: فلان جا اعدام است؛ نمیبینید؟ و مردم فرهیختهی ایران را با تبلیغات سوار میکنند تا صحنه را از دست ندهند.
و سؤال این است: این نمایش با چه ساز و کاری امکان پذیر میشود؟ یعنی این فردی را که "در ملأ عام" دار میزنند، از کجا آوردهاند؟ اصلاً آیا او یک آدم است؟ آدم آهنی است؟ حیوان است؟ جن است؟ موجود فضایی است؟
در یک کلام، این چشم بندی چه طور ممکن میشود؟
و مشکل دقیقاً این است که کسی در این خصوص از خود سؤال نمیکند. من که به قدرت ماورای طبیعی حکومت اعتقاد راسخ دارم.
خیلی ناراحتم. خون خونم را میخورد. دیشب تیم فوتبال اتریش که مدعی مبارزه بود، در چارچوب یورو 24، بدون هیچ دلیل موجهی، به عمد، به تیم ضعیف و البته دوپینگی تحت هدایت وینچزو مونتلا، مربی حکومتی باخت.
یک سال است که از ادعای کشورهای تحت عنوان محور، که در ایران با نام متحدین شناخته میشوند، مبنی بر مبارزهی مخفیانه با حکومت مطلع شدهام. در این مدت رفتارهای متناقض زیادی از آنها دیدهام. بارها نظر خود را راجع به آنها تغییر دادهام. فرض من در مورد سایرین مبتنی بر اطمینان است. بنابراین همواره سعی میکردم علایم واضح مبنی بر خیانت پیشگی آنها را پیش خودم زیر سؤال ببرم و به دنبال توجیهی مبارزاتی برای آن باشم.
محور مدعی است که آگاهی روزافزون جمعیت و به ویژه نخبگان از گسترهی وسیع حکومت و ناکارآمدی و فساد آن، یک فروپاشی قریب الوقوع را ناگزیر کرده.
حکومت هم با حیلهگری، مدام علایمی از یک بحران بیسابقه را بروز میدهد.
حقیقت برای من همواره مسلم بوده. این سی کرور گر گوری (کور و کچل) یعنی همان ملتها و یا حتی نخبگان کت و شلواریشان خیلی خیلی ضعیفالنفستر و ساده لوحتر از آنند که به حکومتشان شک کنند. و یا خیلی ترسوتر از آنند که پس از انواع آگاهیها ارادهی ضربه زدن به حکومت یا بی وفایی به او را بروز دهند.
اما من با توجه به اینکه همواره تمایل دارم اوج جاکش بودن آدمها را باور نکنم، بارها و بارها در طی این یک سال، حقیقت مسلم و تحلیل منطقی خود را زیر سؤال برده و باز به ادعای محور اعتقاد پیدا میکردم.
به هر حال فکر میکنم اکنون مطمئن شدهام. محور در واقع بخشی از حکومت است. این حکومت بسیار شرورتر از این حرفهاست. انسانیت بسیار بی دست و پاتر از این حرفهاست که در حال یک مبارزهی تاریخی توسط بخشی از خود به نام محور باشد. آنها فقط در حال وقت کشی هستند. آگاهی هر چه بیشتر مردم و نخبگان صرفاً آنها را مطیعتر میکند. چه بسا بتوان ادعا کرد که آگاهی ایجاد شده به ویژه در بین نخبگان حتی به ضرر هر گونه مبارزه است.
من یک بار صریحاً در خصوص محور به قرآن تفأل زدم. آیات ابتدایی سورهی بقره آمد. برای افراد اهل دل دو سه آیهاش را در اینجا میآورم:
یخادعون الله و الذین آمنوا و ما یخدعون الا انفسهم و ما یشعرون
...
و اذا لقوا الذین آمنوا قالو آمنا و اذا خلوا الی شیاطینهم قالوا انا معکم انما نحن مستهزؤن
الله یستزئ بهم و یمدهم فی طغیانهم یعمهون
جالب آنکه محور برای فریب من و در مراودات غیر مستقیم حتی ادعای مسلمان بودن تاریخی و مخالفت همیشگی با آنچه مسیحیت نامیده میشود را هم مطرح کرد.
اما قدری از آدمهایی که ما با آنها طرفیم، قدری از جمعیت زیر دست حکومت، قدری از عوام، قدری از رعیت بشنوید و بببنید میتوان به تحرک آنها کمترین امیدی داشت.
همین برادر خود من که نزدیک من است و با توجه به ارتباط علنی با بالاترین اجزای حکومت به بهانهی ادارهی من، فساد حکومت را با گوشت و استخوان درک میکند، او را در نظر بگیرید. وقتی "مهدی طارمی"، فوتبالیست ایرانی، در مسابقات معتبر لیگ قهرمانان اروپا با تیم مطرح پورتو، به تیم مطرحتر چلسی انگلستان، آن هم با یکی ضربهی غیر معمول و با قیچی برگردان، یک گل بی سابقه میزند، فکر میکنید این، برادرم را که پیگیر فوتبال هم هست، دست کم اندکی متعجب میکند؟ باور کنید: خیر!
من از او میپرسم نظرت دربارهی این گل طارمی چه بود و انتظار دارم چنین بی احتیاطیهایی از سوی رژیم، قدری آگاهی در جامعه ایجاد کرده باشد و برادم را قدری مشکوک کرده باشد؛ اما جواب او درست مثل آن میماند که در مورد وضع آب و هوای روز گذشته از او سؤال کرده باشید؛ عیناً و بدون کمترین هیجان جواب میدهد: "قشنگ بود". و احتمالاً اعتقاد هم دارد که این فقط یکی از چشمههای استعداد بازیکنان ایرانیاست و خیلی هم بین آنها مرسوم است و نیازی ندارد زیاد دربارهاش طول و تفصیل داد!!!
شخصاً در سه جا گل قیچی برگردان دیدهام؛ یکی در کارتون فوتبالیستها، یکی توسط کریستیانو رونالدو، و یکی هم طارمی. کارتون فوتبالیستها که توسط ژاپن ظاهراً مبارز برای کاستن از هیجان فوتبال ساخته شده، صرفاً شور و هیجان و همذات پنداری بیشتر را در میان کودکان ایران در پی داشت و آنها از آن الگوبرداری میکردند و شاید طارمی هم ضربهی برگردان را در کودکی از همین کارتون یاد گرفته باشد؛ هر چند بزرگترها قدری آن را مبالغه آمیز میدانستند! و اما در مورد دو ضربهی برگردان دیگر، باید گفت وقتی به طارمی شک نمیکنند، چرا باید به کریستیانو رونالدو شک کنند؟ به عبارتی هر سه اتفاق نادری که از آن صحبت کردم، کارتون فوتبالیستها، مورد رونالدو و مورد طارمی، صرفاً اثری ملیح روی این جمعیت خوابالو بر جای گذاشته!
امیدوارم منظور مرا درک کرده باشید. و البته مرا ببخشید که این همه به فوتبال ارجاع میدهم. آخر انتظار به حق فردی مثل من این است که عرصهی فوتبال، دست کم یه کوچولو، عرصهی احقاق حق باشد. انتظار من این است که اگر جنگ خونینی بر ضد این همه گستاخی در جریان نیست، دست کم زمین فوتبال زمین جنگ باشد. به معنای واقعی کلمه، arena باشد. اما چه انتظار خامی! اینجا هم صرفاً عرصهی دوست داشتن و یا کاسه لیسی است!
به هر حال من کاملاً مطمئن شدهام که تشکیلات موسوم به محور هم همواره در پی آسیب روحی و در نتیجه از پا در آوردن من بوده. ذکر اعمال خشن و هولناک آنها از حوصلهی بحث خارج است.
اما قدری بیشتر از فوتبال. به راستی چرا در بین همین نخبگان دودوزه باز، در بین همین نخبگانی که آنقدر موذی هستند که قورباغه را رنگ میکنند و جای قناری میفروشند، چرا مثلاً یک نفر پیدا نمیشود از خود بپرسد مثلاً همین حادثهای که در بازی معروف آلمان و فرانسه در جام جهانی 1982، بازی که به حق عنوان بازی قرن را گرفته، روی داد، حادثهی مربوط به برخورد شدید و کشندهی دروازهبان آلمان، شوماخر، با بازیکن فرانسه، با چه ساز و کاری به وقوع پیوسته. دقت کنید که بازی صد در صد مهندسی شده بوده و من آن را بارها به اطلاع همین نخبگان رساندهام. اما سؤال اینجاست که آن برخورد شدید که خیلیها آن را "اقدام به قتل" از سوی دروازهبان آلمان مینامند، آن هم در یک بازی صد در صد تعیین شده، با چه مکانیسمی روی داده. کسی نیست این سؤال در ذهنش شکل بگیرد که حکومت در این زمینه از چه ترفندی استفاده کرده. این چشم بندی چه طور شکل گرفته. اصلاً چه شد که بازیکن فرانسه طبق قول قرارها به مافوقش اجازه داد که یک اقدام به قتل عینی آن هم در روز روشن و جلو چشم همه روی او صورت بگیرد. توجه کنید این یکی دیگر یکی شکستگی سادهی بینی نیست! یا اصلاً چهطور شد که این بازیکن از سانحه جان بدر برد؟ اصلاً این یک آدم بود که دچار چنین برخوردی شد، آدم آهنی بود، حیوان بود، جن بود، موجود فضایی بود، چه بود؟
قدری جلوتر بیاییم. جیبریل سیس بازیکن فرانسوی، در حین یک مسابقهی قطعاً تعیین شدهی دیگر در دههی 2000 جلو چشم عالم و آدم پایش قلم شد. و باز هم کسی نپرسید و نمیپرسد که مکانیسم آن چه بود.
جای دوری نرویم. همین لاشهای که تحت عنوان "سعید حجاریان" الآن 20 سال آزگار است روی ویلچر این طرف و آن طرف می کشندش و نطق میکند و مطلب مینویسد و همهی ویژگیهای یک آدم معلول شده، همهی ویژگیهای سعید حجاریان را که معلول شده، دارد، کیست؟ از کجا آمده، چه طور یک چنین بازی در مورد او امکان پذیر شده؟
هیچ کس این سؤالات را از خود نمیپرسد. آنهم در میان نخبگان آگاه شده. آنهم در میان نخبگان پدر سوخته و تیزهوش.
و نتیجهی سؤال نپرسیدن هم بساط امروز است. من که مطمئن شدهام که تنها مبارزی که در حال حاضر در صحنهی گیتی زندگی میکند، فقط من هستم. ذکر این نکته هم مغفول نماند که من به قدرتهای ماورایی حکومت، اعتقاد راسخ دارم.
روز گذشته مصاحبههایی از یک دروازهبان اسبق فوتبال ایران به نام بهروز سلطانی را در دو سه وبسایت مختلف و معتبر اینترنتی خواندم. با توجه به لحن و طرز صحبت قاطعانهی این فوتبالیست و با توجه به ارجاعهای مداوم و هیجان انگیز وی به فوتبال ایران در دههی شصت و از آنجا که همهی ما آدمهای ساده لوح به اشتباه فکر میکنیم، هر چه نابسامانی است مال پای لنگ ما و متعلق به دورهی ماست و در گذشته اوضاع به مراتب بهتر بوده، با مطالعهی گذرای مصاحبهها احساساتی شدم و فوراً نتیجه گیری کردم که: وای! این آقای سلطانی عجب انسان نیکی است!
حتی زیر یکی از مصاحبهها دیدگاه ارائه دادم که: وی فرد بسیار صادقی است. دیدگاهی که به دلیل نبود آزادی بیان منتشر هم نشد!
اجازه دهید قبل از ادامه دادن به بحث روی یک نکته تأکید کنم و آن اینکه این دنیا هیمشه همین بوده و هست. اگر شما آدمها وضع دنیای اطرافتان را از نقطه نظر سیاسی یا حتی اقتصادی و یا حتی روابط عادی مابین انسانها خراب و غیر قابل تحمل میپندارید، باید مطمئن باشید که آبا و اجدادتان هم چندان وضع بهتری نداشتهاند.
مثلاً خیلی از ما با نشستن پای صحبت پیرمرد – پیرزنهای فراموشکار، ممکن است با خود گمان کنیم که اوضاع ایران ما در زمان رژیم شاه کأنه بهشت برین بوده. خیلی از ما خاطرات همین افراد را از تهرون قدیم، لاله زار، پیچ شمرون و ... دهن به دهن میکنیم و بیخود در خودمان ناامیدی ایجاد میکنیم که فقط ما هستیم که در این دنیا مستوجب عذاب کشیدن بودهایم.
در پاسخ، اگرچه باید مطمئن بود که در رژیم سابق وضع این مملکت شاید ده برابر بهتر بوده ولی هیچ خبری از بهشت نبوده و مشکلات همیشه افراد را آزار میداده.
اما یکی از ویژگیهای رژیم سابق که خیلی به دل من مینشیند، آزادی بیان نسبی است. دقت کنید که در آن زمان، مثلاً فردی مثل مرحوم شریعتی قادر بوده 20 کتاب انتقادی محض و البته غیر مستقیم منتشر کند و یا سخنرانیهای متعدد وی در حسنیهی ارشاد زبانزد است. در حالی که اگر در زمانهی کنونی مثلاً فردی مثل من صرفاً تصمیم بگیرد فقط یک جلد کتاب بنویسد، تازه در دام رژیم افتاده و به آنها بهانه داده که با وی به شکلی مستقیمتر برخورد کنند؛ مثلاً زندانیاش کنند و از ادامهی فعالیتش رسماً جلوگیری کنند.
یکی از حسرتهای من این است که چرا در ایران به دنیا آمدهام و مثلاً چرا در اسلوونی به دنیا نیامدم تا دست کم قادر باشم کتاب بنویسم. در این صورت باور کنید در طی ده، 12 سال گذشته قادر بودم رژیم را صد باره از صحنهی جغرافیا حذف کنم. و از شما چه پنهان، در حال حاضر هم تنها راه فروپاشی رژیم را فرار رسمی از ایران و آگاهسازی مستقیم مردم با روشهایی مثل انتشار کتاب و غیره میدانم. در ممالک دیگر نمیتوان مطابق قانون جلو چنین فعالیتهایی را گرفت. در این مورد بعداً بیشتر توضیح میدهم.
برگردیم به بحث بهروز سلطانی. پس از برداشت اولیه در مورد درستکاری این ورزشکار، تصمیم گرفتم قدری در صحبتهای او دقیقتر شوم. و با دقت بیشتر متوجه تناقضهای آشکار شدم. او را متولد 1336 ذکر کردهاند؛ در سراسر اینترنت. منتها او در یک مصاحبه، در وب سایت ایسنا، میگوید: "سال 60 نزدیک 19 سال داشتم و با ناصرخان کار میکردم که آنقدر برایم قابل احترام بود که دوست نداشتم در آنجا بازی به من برسد".
به هر حال او در همه جا کلی از ناصر حجازی حرف زده و از اخلاق و منش او، که حالا پی میبرم یک سیاست است. در واقع از او میخواهند مدام از حجازی حرف بزند. اما وقتی خود را در سال 1360، 19 ساله ذکر میکند، در حالی که قاعدتاً 24 ساله بوده، چه طور میتوان به بقیهی خاطراتش اعتماد کرد. دست کم باید احتمال داد که خیلی خوب گذشته را به خاطر نمیآورد.
یک تناقض مهم دیگر، مربوط به ادعای او مبنی بر بازی در خارج کشور است. او در ورزش 3 میگوید: "من مقطعی به آلمان رفتم و پس از آن همیشه هم گفتم دروازهبانهای ما در اروپا موفق نمیشوند. خیلی سخت است. من به دسته دو رفتم و اکثرا رزرو بودم و خیلی کم به من بازی رسید".
و جالب اینکه در ایسنا، در همین خصوص میگوید: "سؤال: خانوادهتان راضی بودند به آلمان بروید؟
- به هیچ وجه. همین الان بچههایم اصرار دارند به خارج از کشور بروند. بچه بزرگ کردیم که کنارشان لذت ببریم و سر یک سفره غذا بخوریم نه اینکه به خارج بفرستیم. مادرم همیشه زجر میکشید و دوست داشت در یک سفره غذا بخوریم و لذت ببریم.
سؤال: آرمینیا بیلهفلد آن زمان در بوندسلیگا بود؟
- بله. دسته یک. در آن سال کلا یک بازی به من رسید؛ آن هم یک بازی دوستانه".
از اینجا معلوم میشود تیم آلمانی که او از حضور در آن صحبت میکند، آرمینیا بیلفلد بوده. اما مشکل اینجاست که در ورزش 3 او از حضور در دسته 2 آلمان حرف میزند و در ایسنا بیلفلد را یک تیم بوندسلیگایی و دسته یکی میخواند.
جای دیگر در ایسنا، او سال حضورش در فوتبال آلمان را اینگونه اعلام میکند: "سال 68 بود که مدتی در آرمینیا بیلهفلد کار کردم".
شخصاً در وب سایت ویکیپدیا قدری در مورد این باشگاه آلمانی تحقیق کردم و پی بردم که این تیم در آن سالها، بین 1985 تا 94 میلادی، اساساً در لیگ منطقهای ایالت وستفالن که یک دسته پایینتر از دسته دو (بوندسلیگای 2) است، مشغول فعلالیت بوده.
از طرفی سلطانی از حضور هر چند کوتاه در تیم مطرح کلن و قرارگیری در کنار دورازهبان تاریخی آلمانی یعنی تونی شوماخر دم میزند، که من بدون هرگونه تحقیقی این داعیه را زیر سؤال میبرم!
به هر حال او روی یک نکته مدام تأکید میکند که دروازهبانان ایرانی در اروپا موفق نمیشوند و دلایل مبهمی هم ارائه میدهد و با نام بردن مداوم از بیرانوند در همین اثنا، به نظر میرسد در واقع قصد دارد عدم موفقیت این دروازهبان ایرانی، بیرانوند را در اروپا توجیه کند.
خلاصه که من خیلی از این تناقضات و این سیاست پیشگی آقای بهروز سلطانی متأثر شدم. جای تعجب ندارد که او حین این مصاحبات، فلشبک مفصلی هم به بحث مربوط به پرویز دهداری، مربی جنجالی اسبق تیم ملی فوتبال ایران میزند. به هر حال خیلی ناامید شدم. منی که انتظار داشتم اوضاع در دههی شصت بهتر از حالا باشد. منی که تا عیناً برایم اثبات نشود، به کسی اتهام نمیزنم.
حاکمان در دو دههی گذشته با روشهای خاص خود، فوتبال اسپانیا را در سطح جهان بسیار مطرح کردهاند. در این مدت تیم ملی فوتبال اسپانیا دو بار قهرمان اروپا و یک بار هم قهرمان جهان شده. تیمهای باشگاهی اسپانیایی هم موفقیتهای چشمگیری کسب کردهاند. شاید موفقترین مربی تاریخ فوتبال جهان یک اسپانیایی به نام جوزپه گواردیولا باشد. در واقع شاید تقریباً تمام موفقیتهای اسپانیا در فوتبال در طی 15 تا 20 سال اخیر به دست آمده باشد.
البته بخشی از اسپانیا به نمایندگی تیم باشگاهی رئال مادرید از قدیم الایام همواره موفق بوده؛ اما در دوران معاصر حاکمان به بخش اسپانیاییتر مسئله توجه ویژه داشتهاند. بخشی که نمایندهی روحیات، سبک زندگی، فرهنگ و آداب و رسوم بخش بزرگتری از اسپانیاست و حتی از این لحاظ با تیم مادرید در حال دشمنی است. بخشی از اسپانیا که به معنی واقعی کلمه، ماتادور است. حکومت در این مدت سعی کرده به شدت برای چنین اسپانیایی تبلیغ کند و هواداران زیادی را برای تک تک عناصر آن در سراسر جهان دست و پا کند.
کشورهای مدعی مبارزه هم به دلایلی در این زمینه کاملاً همسو با حکومت عمل کردهاند. آنها میخواهند ایدههای حکومت زودتر محقق شود و در نهایت حکومت از ایده تهی شده و تاریخ به پایان خود برسد. هدف آنها سرعت بخشیدن به روندهاست.
به عنوان مثال در یورو 2008 تیم ملی فوتبال آلمان با باخت در برابر اسپانیا زمینهی قهرمانی آنها را فراهم کرد و در فصل فوتبالی پس از آن، تیم باشگاهی بایرن آلمان با باخت پر گل در برابر بارسلونای اسپانیا مسیر قهرمانی این تیم در معتبرترین رقابت باشگاهی جهان را فراهم کرد. و از همه مهمتر شکست باورنکردنی و دور از انتظار تیم بسیار موفق آلمان در جام جهانی 2010 در برابر اسپانیا بود که زمینه ساز تنها قهرمانی اسپانیا در سطح جهانی شد.
عناصر و المانهای اسپانیا که بیشتر مد نظر حکومت هستند، بیشتر عبارتند از تیم بارسلونا، شخص مربی نامدار اسپانیایی، یعنی گواردیولا، تیم ملی فوتبال اسپانیا، تا حدی تیم اتلتیکو مادرید و سویا و با کلیت بیشتر، لیگ فوتبال اسپانیا. این نمایندگان، یک فرم ویژه و نامأنوس برای فوتبال بازی کردن معرفی کردند که ابتدا تیکی تاکا و بعدها فوتبال مالکانه نامیده شد. این فرم فوتبال مبتنی بر پاسگاری مداوم و تقریباً بی هدف است که در نتیجهی انواع تبانیها در عمل هیچ فرصتی برای عادی بازی کردن در اختیار تیم حریف قرار نمیدهد. روی این نکته تأکید میکنم که این نوع فوتبال در حقیقت هیچ کارآمدی ندارد و صرفاً همکاری محض تیمهای مقابل و عدم تلاش آنها برای تخریب بازی حریف است که آن را موفق کرده؛ وگرنه فوتبالیستهای نابلد اسپانیایی در شرایط عادی حتی قادر نخواهند بود 5 پاس پشت سر هم رد و بدل کنند. از طرفی آنها در میانهی پاسهای پشت سر هم و بی دلیل عملاً در زمین سردرگم هستند و خودشان هم نمیدانند به دنبال چه هستند. حتی گاهی شده آنها تقریباً روی خط دروازهی حریف هم به جای گل زدن، توپ را به کنار و یا حتی به عقب پاس میدهند!
به هر حال رقبا بدون دخالت در این فرم بازی حریف، امکان هر گونه جولان را به اسپانیا میدهند.
اما به نظر میرسد چنین شیوههایی در کنار تبلیغات رسانهای شدید مبنی بر کیفیت و نبوغ ذاتی اسپانیاییها در فوتبال، عملاً یک دشمن دارد و آنهم فوتبال معروف به تاکتیک آلمانی است.
به هر حال به نظر میرسد سرمدار مبارزه، یعنی آلمان در یکی دو سال اخیر تصمیم به موفقیت نسبی در ورزش و به ویژه فوتبال گرفته. در این بین شکست اسپانیا و فلسفهی فوتبالی آن هم ممکن است جزو اهداف آلمان باشد. اما از طرفی به نظر میرسد حکومت جهانی هراس زیادی از شکست این فلسفه و این روحیه آن هم در برابر آلمان دارد.
در مسابقات لیگ قهرمانان اروپای فصل گذشته، حکومت که از قصد آلمان مبنی بر موفق کردن دو تیم باشگاهیاش یعنی بایرن و دورتموند آگاه شده بود، صرفاً برای جلوگیری از زیر سؤال رفتن اسپانیا آن هم در برابر آلمان با شکست عمدی دو تیم بارسلونا و منچستر سیتی انگلستان به مربیگری گواردیولا در مراحل پایینتر رقابتها، از رویارو شدن آنها با تیمهای آلمانی پیشگیری کرد.
و در مسابقات قهرمانی اروپا (یورو) که اکنون در حال برگزاری است هم حکومت تمام تلاش خود را میکند که در بازی گریز ناپذیر آلمان برابر اسپانیا که به زودی روی خواهد داد، از اسپانیا حفظ آبرو کند.
انتظار مخاطبان ناآگاه و معصوم در این میانه این است که کشورهای مبارز بدون هیچ گونه ملاحظهای، سیاست مناسب، درخور و سودمند به حال ملتها را اتخاذ کنند.
در مورد آنچه جمهوری ایران فلسطین مینامد، بسیار شنیدهایم. همیشه به ما گفتهاند که اینجا توسط صهیونیستها اشغال شده و در مدت زمان طولانی پس از اشغال هم مردم آن مدام مورد تجاوز نظامی صهیونیستها قرار گرفتهاند و در واقع مدام در حال "مقاومت" هستند.
حتی تا دو سه دهه پیشتر که خبری از اینترنت و جریان اطلاعات نبود، به ما یاد داده بودند که فلسطینیهای بیگناه، بی هیچ دلیل مشخصی، مدام توسط تانکها، هواپیماهای جنگی و سایر ادوات نظامی ارتش اسرائیل مورد حمله قرار میگیرند و در ماقبل فقط با دست خالی و یا در نهایت با "سنگ" از خود دفاع میکنند!!!
اما واقعیت این است که طبق شواهد رسمی، اساساً در هیچ زمانی در طول تاریخ جایی به نام فلسطین وجود نداشته (در حالی که طبق همین شواهد، در دوران باستان کشور اسرائیل در همین منطقه وجود داشته). در واقع منطقهی مورد مناقشهی کنونی تا قبل از جنگ جهانی اول، یک مستعمرهی عثمانی بوده و پس از این جنگ هم یک مستعمرهی بریتانیا.
یادتان میآید که یکی از رئیس جمهورهای ایران زمانی نطق کرده بود که اگر هم به یهودیها ظلم شده باشد، باید آنها را در خود سرزمینهای غربی سکونت داد نه در یک سرزمین اسلامی؟ و واقعیت این است که این منطقه که یهودیان در آن جای گرفتهاند، از آنجا که مستعمرهی بریتانیا بوده، در حقیقت یک سرزمین غربی به شمار میرفته! و رئیس جمهور ایران از این حقیقت بی اطلاع بوده که چنین ایرادی به مسئله گرفته.
واقعیت این است که پس از آنچه یک یهودی ستیزی ریشه دار در تاریخ اروپا نامیده شده و پس از آنچه هولوکاست خوانده شده، و در واقع پس از جنگ جهانی دوم، سازمان ملل متحد منطقهی مورد مناقشه را به دو قسمت یهودی و عربی تقسیم میکند و در واقع رأی به تأسیس دو کشور در آن منطقه میدهد. این تصمیم ملل متحد به مذاق دولتهای عربی وقت خوش نمیآید و آنها که کل منطقه را عربی میخواهند، شروع به جنگ با ادوات جنگی و نه سنگ (!) با دولت یهودی مستقر میکنند. این جنگ عملاً امکان تأسیس دولت عربی کوچک را هم از بین میبرد و از آن پس و با شکستهای متعدد اعراب، تنها یک دولت یهودی تحت عنوان اسرائیل در صحنهی جغرافیا باقی میماند.
جالب است بدانید که در همین کشور کنونی اسرائیل هم اعراب زیادی زندگی میکنند و حتی احزاب سیاسی مستقل عربی هم مشغول فعالیت هستند.
در ایران، مرحوم علی شریعتی با مشاهدهی گسست بین مسلمانان و با اطلاعات محدود، سعی کرد به مسئلهی فلسطین نگاهی اسلامی بیندازد و نه عربی. چیزی که با روی کار آمدن خمینی به طرزی مزورانه پیگیری شد و اکنون با باقی ماندن گسست بین مسلمانان و حتی تشدید آن (!)، بسیاری فلسطین را یک مسئلهی اسلامی میدانند.
به هر حال با این همه دروغی که در مورد فلسطین از تریبونهای ایران گفته شده، کمتر ایرانی باهوشی پیدا میشود که به آرمان فلسطین وفادار مانده باشد.