در روایت خود ساختهی اسکورسسی از زندگی مسیح که در سال 1988 آن را بر پردهی سینما برد، مسیح در ابتدا خود سازندهی صلیب و شریک قتل انقلابیون است و سپس خود در قامت یک انقلابی با دین و دولت به مبارزه میپردازد. او در این راه معجزات فراوانی هم ارائه میدهد ولی از نجات مردم به صورت معجزه وار خودداری میکند. او در نهایت انتخاب میکند تن به مرگ دهد تا رستگاری قوم از این راه تأمین شود. و یهودا در اینجا نه یک خائن، که مطیع فرمان مسیح برای به صلیب کشیدن اوست. اما مسیح در حال جان دادن بر بالای دار دچار "آخرین وسوسه"ی خود میشود. او در اثر القائات شیطان به این اندیشه فرو میرود که ای کاش از این وضع نجات پیدا کند و همچون یک آدم معمولی به زندگی ادامه دهد. همچون هر فرد معمولی ازدواج کند و بچه دار شود و از برکات یک زندگی معمولی برخوردار گردد. اما در این اندیشه، به ناگه یهودا بر او ظاهر میشود و او را از خیانت خود او نسبت به خودش و خدا مطلع میکند و مسیح دوباره به حال مرگ برمیگردد و از مرگش در راه خدا لذت میبرد. یهودا در اینجا نه یک خائن که یک ناجی برای مسیح است و مرگ برای مسیح یک نجات است.
داستان پر مغز و با محتواست. به ویژه که به مبارزان هشدار میدهد باید در مسیر مبارزه سودای انسان معمولی بودن را از سر بیرون کنند. ولی به دوست و استادمان، اسکورسسی، گوشزد میکنم که یک مبارز میتواند یک انسان معمولی باشد و در عین حال از معمول بودن فاصله بگیرد. همانطور که کوئیلو در داستان معروفش میگوید، باید هم باغ را دید و از آن لذت برد و هم آب درون قاشقی را که بر لب گرفته شده به سلامت به مقصد رساند. و اصلاً مبارزه یعنی همین.