دلم گرفته است... دلم پر از دل نگرانی است... دلم بیتاب است... دلم بیقرار است...
حال و روز خوشی ندارم... مملو از سؤالم... سؤالات بیرحم... حقیقت دور از دست...
دلم میخواهد غم زده نباشم... دلم میخواهد بیخیالتر باشم... دلم میخواهد به هر بهانه (و یا بی بهانه) دلگیر نشوم...
دلم میخواهد میتوانستم، اگر چه گفتنش تکراریست، در حال زندگی کنم... دلم میخواهد کوله بار رنج گذشته را بر دوش نمیکشیدم... دلم میخواهد اضطراب آینده را نداشتم...
دلم میخواهد بال و پر دربیاورم و پرواز کنم... شاید بتوان از دل مشغولیها گریخت... شاید بتوان جزیرهی کذا را یافت... شاید بتوان به ساحل سعادت رسید...
هر چه هست، دلم بدجوری لک زده برای لحظههای بی تفاوتی و بیخیالی... لحظههایی که برایم بسیار کم و گذرا روی دادهاند... لحظههایی که میتوان تعداد رویدادشان را شمرد...
با این حال، افسوس... افسوس که مثل همیشه خواهش دل بی پاسخ میماند... افسوس که گویی محکوم به این ناآرامیم... و صد افسوس که گویی خود حکم به آن دادهام...
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
...
در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
(حافظ)