به تازگی دریافتم که مرتکب چندین اشتباه بزرگ در مورد شعرای تاریخ ایران شده ام. و متأسفانه این اشتباهات را از طریق همین وبلاگ منتشر نیز کرده بودم. یکی آن که سعدی از واژه ی "شیراز" در متونش یاد کرده و حتی در جایی خود را "سعدی شیرازی" نامیده. من در مقاله ی "سعدی، پس از حافظ" در همین وبلاگ بعید دانسته بودم که او از این واژه استفاده کرده باشد. البته با این وجود هنوز هم دور از ذهن نمی دانم که سعدی پس از حافظ زندگی کرده باشد.
دوم این که احتمال داده بودم واژه ی "تُرک" مختص آثار حافظ باشد و در متون قبلی نیامده باشد. این هم به کل اشتباه است. این واژه در متون پیش از حافظ به وفور به کار رفته. بالأخص متونی که من آن ها را اصیل نامیده بودم؛ یعنی مولوی و نظامی. البته هنوز هم دور از ذهن نمی دانم که معنای این واژه چیزی جز یک نژاد باشد. به خصوص که با جستجوی اینترنتی در آثار مولوی دریافتم که او در جایی از "ترک چینی" سخن گفته.
به هر حال اشتباهات وحشتناکی بود. به ویژه در این دنیا که می توان درستی هر احتمالی را با یک جستجوی ساده در اینترنت سنجید، بهتر بود من پیش از طرح این حدسیات در مورد آن ها تحقیق می کردم.
بدتر از همه آن که ارتباط کلامی مابین شعرای مطرح که ممکن است هر کدام چند قرن با هم فاصله داشته باشند، نتیجه گیری و تحلیل در مورد تاریخ ادبیات را برای من بسیار پیچیده تر از گذشته می کند. به عنوان مثال هم در آثار مولوی و هم در آثار نظامی و ایضاً در آثار حافظ، در حالی که هر یک با دیگری دو سه قرن فاصله دارند، از اقوام و ملل مختلف مثل چین و هند و غیره با خصوصیات یکسان یاد شده. و جالب آن که در آثار شعرای غیر مطرح هم وضع به همین ترتیب است. این قضاوت را در مورد این که کدام در حال تقلید از دیگری است و کدام در حال اقتباس هوشمندانه و احترام آمیز از دیگری و اساساً این که کدام شاعر اصالت دارد و کدام ساختگی است، بسیار دشوار و حتی ناشدنی می کند. جالب آن که پی بردم شعرای تاریخ ایران دست کم 150 نفرند! شعرای سایر ملل بماند!
تقلید ضعیف، اقتباس لطیف
با این حال هنوز هم فکر می کنم سعدی از حافظ به طرزی ناشیانه و گستاخانه تقلید می کرده. به این نمونه از حافظ توجه کنید:
تو را که حسن خداده است و حجله ی بخت - چه حاجتست که مشاطه ات بیاراید
و سعدی عیناً دارد: وگرنه منقبت آفتاب معلوم است - چه حاجتست به مشاطه روی زیبا را
اما حافظ به زیبایی از مولوی اقتباس می کند. مثلاً مولوی دارد: بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست - بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
و حافظ می گوید: بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران - بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
به یک نتیجه رسیدم. این که سردرآوردن از تاریخ بسیار پیچیده تر از آن است که پیش تر فکر می کردم و افتراق اصیل و ساختگی بسیار دشوار است.