سفارش تبلیغ
صبا ویژن

توضیح: عمده ی آن چه در این نوشته می آید، بر پایه ی احتمالات صرف نویسنده است و درستی آن نیاز به اثبات با مدارک جدی تر دارد.

فیلم "تروی" (Troy) ساخته ی فیلم ساز آلمانی، ولفگانگ پترزن، به زبان انگلیسی و در سال 2004، بهترین فیلمی است که تا کنون دیده ام؛ و باید توضیح دهم که من فیلم های خوب زیادی دیده ام. در واقع جز فیلم خوب فیلم ندیده ام و این نتیجه گیری ام بیراه نیست.

به هر حال می توانید حدس بزنید این شاهکار سینمایی، دست کم از منظر فرد با تجربه ای مثل من، چند اسکار برده. بله، صفر اسکار!

از طرفی وقتی مجموع تجربیاتم را در نظر می گیرم، به این نتیجه می رسم که این فیلم اهمیتی بیش از یک اثر سینمایی صرف دارد. می دانید، با مرور آثار سینمایی برجسته ی جهان در یکی دو سال گذشته به این نتیجه رسیده ام که فیلم سازان سطح بالا، که هیچ وقت هم اسکار نمی گیرند (!)، از طریق فیلم هایشان ناخودآگاه و یا عمدتاً آگاهانه، حقایق پشت پرده ی جهان را برای مخاطبان خاص خود، بازگو می کنند.

مثلاً مدتی است در حال بررسی فیلمی آمریکایی به نام "گاتاکا" (Gattaca - ساخته ی 1997) هستم که در آن بحث ژنتیک مطرح شده. در آن افراد به روش خارج رحمی و بر اساس بهترین حالت ژنتیکی ممکن و از طرفی سلایق والدین در مورد ژن هایشان به دنیا می آیند. اما می دانید در نقطه ی اوج فیلم، زمانی که قرار است فلسفه ی ساخت فیلم با مخاطب در میان گذاشته شود، به فردی که از این طریق به دنیا نمی آید و در واقع به طور طبیعی به دنیا می آید، چه نامی داده می شود؟ God child (بچه ی خدایی)!

اجازه بدهید در این مورد قدری بیش تر توضیح دهم. باید این پیش فرض را در نظر گرفت که چیزی به نام ژن وجود خارجی ندارد و در واقع الگوی از پیش قابل شناسایی برای بشر در مورد نحوه ی وراثت وجود ندارد. به عبارتی سلول های تخم بشر و هر موجود زنده ای به گونه ای معجزه آسا و بدون الگوی قابل شناسایی به سمت و سوهای مختلف تمایز یافته و موجود زنده ی تازه را به وجود می آورند. به عبارتی این خداست که موجود تازه یا بچه را به وجود می آورد.

و در فیلم مورد اشاره هم عنوان "بچه ی خدایی"، آن هم در اوج فیلم، بی حساب به کار نرفته و سعی دارد برای مخاطبان خاص پرده از یک حقیقت مغفول بردارد. حقیقتی که بر پایه ی عدم وجود ژن استوار است.

مثال مورد اشاره فقط یک نمونه ی کوچک بود. من با مرور آثار سینمایی مهم به این نتیجه رسیده ام که تقریباً همیشه حقایق پشت پرده به این ترتیب برای مخاطبان ویژه مطرح می شوند. اما مخاطبان ویژه چه کسانی هستند؟

فکر می کنم برای حکومت کنترل اعضای خودی همواره بسیار مهم تر از کنترل مردم عادی است. آن ها نیاز دارند عوامل خود را که تا حدی با حقایق آشنا هستند، همواره تحت کنترل داشته باشند و به این ترتیب از یک کودتای احتمالی جلوگیری کنند. در واقع کنترل مردم عادی برای حکومت همواره بسیار آسان بوده و آن چه مهم تر است، کنترل خودی است. آن ها نیاز دارند از طرق مختلف (مثل ساخت فیلم های مهم) و به طور غیر مستقیم در نیروهای خودی ترس، تردید و سایر روحیات بد را ایجاد نمایند. یکی از ترفندهای آنان ارائه ی اطلاعات بیش تر است. در واقع با ارائه ی هر چند قطره چکانی اطلاعات آن ها می کوشند برخی از عوامل با هوش تر خودی را که در پی کشف حقایق بیش تر هستند، ارضا نمایند.

و تروی یکی از این قبیل فیلم هاست که در آن اطلاعات با ارزش ارائه می شود. از نظر من تروی تاریخ جهان را روایت می کند. فیلم با ابراز وفاداری چند سگ به صاحبان جنگجویشان که در جنگی کشته شده اند، شروع می شود. و این سرآغاز طرح حقایق است. اگر می خواهید بدانید چه شد که جهان به این جا رسید به فیلم کم اهمیت تر و گول زننده ی Shutter Island (ساخته ی 2010 آمریکا) رجوع نکنید. به تروی رجوع کنید.

تروی بر اساس حماسه ی ایلیاد که آن را به یونانیان نسبت می دهند، ساخته شده. روشن است که از نظر من این کتاب ساختگی است و اصالت ندارد. به هر حال داستان در مورد حمله ی یونان به کشوری به نام تروی واقع در ترکیه ی امروزی است.

ترکان پارسی گو 
من احساس می کنم، و از مخاطبان محترم استدعا دارم در صورتی که اشتباه می کنم مرا آگاه نمایند، که در گذشته نژادی به نام "ترک" وجود نداشته. در واقع اگر متون اصیل فارسی شامل حافظ، مولوی ، نظامی و سعدی و احیاناً تعداد انگشت شمار دیگر را در نظر بگیرید، احتمالاً فقط در متون حافظ است که به واژه ی "ترک" بر می خورید. من که به خاطر ندارم شنیده باشم که مثلاً مولوی که ساده تر صحبت می کند مثلاً از این واژه استفاده کرده باشد و مرادش هم یک نژاد به خصوص باشد. متون دیگر را هم که قبول ندارم. حتی در مورد "شاهنامه" هم به ویژه به این دلیل که نامش "شاه" نامه است، تردید دارم. هر چند علاقه مندان به آن باور کنند مقصود از این نام گذاری پادشاهان نبوده؛ بلکه تفصیل اثر است که به آن صفت شاه را بخشیده.

اما در شعر حافظ به نظر می رسد معنای ترک، فرد روشن پوست و در نتیجه زیبا است و او در مورد یک نژاد صحبت نمی کند.

به هر حال دنیای زمان حافظ با حالا خیلی فرق می کند. یکی از دلایلی که در مورد شاهنامه شک دارم تفاوت داستان آن، با آن چه در اشعار حافظ دیده ام، است. مثلاً حافظ می گوید:

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل - شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

و این نشان می دهد که در داستان رایج از رستم در زمان حافظ، رستم ناجی فردی بوده که در چاه افتاده. در حالی که در شاهنامه، رستم خود به چاه می افتد. مگر این که داستان حافظ هم در جایی از شاهنامه باشد که من بی اطلاعم. و در این صورت باز هم خواهش می کنم مرا آگاه کنید.

هم چنین در نوشته ی پیشینم در این وبلاگ به اشعاری از حافظ اشاره کردم که در آن به ارتباطی مابین حضرت مسیح با خورشید اشاره شده. اما هیچ داستان (و یا حدیثی!) در این مورد در زمانه ی ما وجود ندارد. مگر این که من بی اطلاع باشم.

پیامبران اسلام 
اجازه می خواهم از فرصت استفاده کرده و یک نکته ی ظریف دیگر را در پرانتز ذکر نمایم. و آن اشاره به ظلم تاریخی بر ما مسلمانان در محروم کردنمان از پیامبران الهی است.

پیامبران همه پیامبر ما هستند و باید از سرگذشت آنان درس گرفت. سرگذشتی که مبتنی بر مبارزه ی مداوم آنان و در نهایت یاری خداوند به آنان و فرا رسیدن "ساعت" است.

شما در نظر بگیرید که در قرآن آمده زمانی که حضرت زکریا لطف خداوند در حق حضرت مریم را مشاهده نمود، دگرگون شده و با ایمان به قدرت مطلق خداوند از ایشان تقاضای فرزند نمود. (هنا لک دعا زکریا ربه ...: این جا بود که زکریا به درگاه پروردگارش دعا کرد ...). اگر تیزبین باشیم، همین بریده از یک آیه ی قرآنی آن هم در مورد پیامبرانی که هوشمندانه ما را با ایشان بیگانه کرده اند، می تواند برای یک سال ذهن یک فرد را به خود مشغول کند؛ یا حتی از شدت تأثیر او را آواره ی کوه و صحرا کند!

من خودم وقتی هفده ساله بودم، نذر کردم اگر خدا به من پسری داد، نامش را حسین بگذارم. چون به امام حسین خیلی علاقه داشتم. وقتی امام حسین توزرد از آب درآمد، باز هم تصمیم داشتم بر اساس "میرحسین" موسوی خامنه، باز هم نام چنان پسری را حسین بگذارم. میرحسین هم توزرد از آب در آمد! و حالا تصمیم دارم اگر زمانی چنان پسری داشتم، اسمش را عیسی بگذارم. یک نام قرآنی و البته نه دِمُده و زیادی قدیمی.

به هر حال اعتقاد من این است که متون منتسب به پیامبرانی جز حضرت محمد همگی ساختگی است و در نتیجه ادیان امروزی همگی با اقتباس از قرآن جعل شده اند.

برگردیم به اصل مطلب ... از نظر من داستان تروی روایتگر یک حمله ی نظامی خونین به امپراتوری احتمالی پارس آن هم از سمت غرب و نه شرق است (می دانید که معروف شده زمانی مغول ها از شرق به پارس حمله کرده و خونریزی زیادی به را انداخته اند). آن چه ظن مرا در مورد درستی احتمال خود تقویت می کند، فیلم "شاهزاده ی پارس" است که به طور مشخص در مورد ایران باستان ساخته شده. این فیلم سال ها بعد از تروی ساخته شده. شباهت شاهزاده ی پارس به تروی حسابی توی ذوق می زند. حتی برخی سکانس ها عیناً تکرار شده اند. مثلاً آن جا که در فیلم شاهزاده ی پارس شاهزاده خانم الموت با خنجر بر روی گلوی یکی از فاتحین الموت به نمایش در می آید، یادآور حمله ی پریسیوس در تروی به پادشاه یونان است که به قتل شاه یونان منجر می شود.

این برداشت من است: فیلم می خواهد بگوید ایران (و نه ترکیه - چرا که اساساً از نظر من سرزمین پارس در گذشته بسیار وسیع بوده و شامل ترکیه ی امروزی هم می شده) که یک امپراتوری قوی بوده، زمانی مورد حمله ی وحشیانه ای از سمت غرب قرار گرفته و این آغاز دنیای مدرن بوده.

به هر حال ممکن است من در اشتباه باشم؛ ولی اکنون این گونه فکر می کنم.

اما اگر این احتمال درست باشد، فیلم سعی می کند با تقابل پهلوانان دو سرزمین، اولاً یک حس ترحم نسبت به پهلوانان شرقی ایجاد کند و در نتیجه خود را مدافع نیکی معرفی کرده و در مخاطب خاص اطمینان ایجاد کند و او را به پذیرش سایر ایده هایش مجبور نماید. و در ثانی پهلوانان غربی را از پهلوانان شرقی قوی تر معرفی نماید.

در فیلم، پهلوان بزرگ شرق، "هکتور"، بر خلاف رقیب غربی اش، آشیل، بسیار با اخلاق است. زمانی که در یک مسافرت به او دختر تعارف می شود، او رد کرده و می گوید: همسرم در تروی منتظرم است. این اخلاقیات خوب هکتور در کنار قدرت بی نظیرش مخاطب را بیش از آشیل به خود علاقه مند می کند. ولی در نهایت با شکست او در مقابل آشیل در جنگ تن به تن این آشیل و غرب است که برنده اند.

برادر هکتور، به نام "پاریس" (این اسم بسیار شبیه "پارس" است!)، فردی بسیار ترسو به تصویر کشیده می شود که نه یک بار بلکه دو بار با خودخواهی و ترس از مرگ می گریزد. این یک نمونه ی دیگر از تحقیر شرقی ها توسط فیلم است.

ایده های لوس غربی 
به هر حال انتظار ندارم بی بروبرگرد نظر مرا بپذیرید. در این جا سه ایده ی مضحک و خنده دار که در فیلم تروی و لاجرم در کتاب حماسی بزرگ غرب، یعنی ایلیاد، مورد استفاده قرار گرفته را مرور می کنم.

1. شما ببینید: در ایران معروف است که یکی از پهلوانان، به نام اسفندیار، در کودکی توسط یک راهب با آبی مقدس شستشو داده می شود تا رویین تن شود. ولی او چون کودک است، در موقع شستشو چشمانش را می بندد و در نتیجه آب وارد چشم او نشده و او در آینده از ناحیه ی چشم آسیب پذیر می شود. اما در تروی و ایلیاد پهلوانی به نام آشیل عادت دارد زرهی بپوشد که زردپی پشت پایش را نمی پوشاند و در نتیجه از این ناحیه ی عجیب و غریب بدن آسیب پذیر می شود. به راستی ایده از این مسخره تر؟! سؤال پیش می آید که چه طور ممکن است تیر مهاجمان به آن ناحیه ی دور از دید و دور از دسترس بدن آشیل برخورد کند. اما سگ های باهوشی مثل پترزن که همواره جور ندانم کاری های اربانشان را می کشند، با ظرافت در این فیلم راه حلی برای این مسئله یافته و ایده را جذاب جلوه می دهند. تیر به همان صورتی که در فیلم دیدید به زردپی آشیل برخورد می کند!

خداییش آن ایده ی فاخر ایرانی کجا، این ایده ی غربی کجا؟ این را برای این می گویم که در آینده اگر فردی از غرب صدای مرا شنید و در ضمن علاقه داشت در فیلم یا هر چیز دیگری با ظرافت شرقی ها را تحقیر کند، یاد این چنین نکاتی بیفتد و موقع انتقاد محتاط تر باشد.

2. ایده ی دزدیدن زن یک نفر از سرزمین دیگر از آن ایده هایی است که دود از کله ی آدم بلند می کند! کدام احمقی یک همچین جفنگی را می پذیرد؟ البته پترزن باز هم با ظرافت مشکل را حل می کند. آن جا که زن دزدیده شده را مشتاق به جدایی از همسر ابتدایی و آن همسر را ستمگر معرفی می کند.

3. اسب چوبی به آن بزرگی آن هم در چند هزار سال قبل، آن هم طوری که هیچ کس به آن شک نمی کند! باز هم پترزن با نشان دادن ابزارهای پیشرفته ی یونانیان وقت مشکل را حل می کند!

ترس شدید 
پریسیوس، شاهزاده خانم تروی، در این فیلم در جایی، هنگامی که آشیل شجاعتش را تحسین می کند، می گوید: "من فقط از خودم دفاع کردم. حتی یک سگ هم این قدر شجاعت دارد!".

من می گویم: یک سگ این قدر هم شجاعت ندارد. 


نوشته شده در  یکشنبه 100/10/26ساعت  8:9 عصر  توسط ع. افگار 
  نظرات دیگران()

حافظ بارها تجرید (بی همسری) را ستوده.

عروسی بس خوشی ای دختر رز - ولی گه گه سزاوار طلاقی
مسیحای مجرد را برازد - که با خورشید سازد هم وثاقی

و یا:

گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید - گفت با این همه از سابقه نومید مشو
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک - از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو

هر دو موردی که آوردم، از معدود ابیات موقوف المعانی دیوان حافظ است. اجازه می خواهم قدری در مورد دو بیت دوم توضیح دهم. عطاءالله مهاجرانی، وزیر فرهنگ دولت اصلاحات، جایی در وب سایتش با اشاره به این غزل آورده که از آیت الله محی الدین حائری شیرازی شنیده بوده که به جای واژه ی "سابقه" در این بیت بهتر بوده "آتیه" می آمده. با سطح معلومات من "سابقه" در این جا به معنی "سبقت" است؛ همان طور که در قرآن بارها از سبقت و پیشی گرفتن صحبت شده (و السابقون السابقون).

در واقع حافظ می خواهد بگوید اگر چه خورشید دمید، هم چنان می توان پیشی گرفت و اگر با پاکی به آسمان بروی، خود خورشید را هم تحت تأثیر قرار خواهی داد.

به هر حال من فکر می کنم اگر زمانی متوجه منظور یک گوینده نشدیم، نباید قاطعانه اشتباه را از گوینده بدانیم؛ چه بسا اشتباه از خودمان باشد. در این جا هم اشتباه از تصحیح کنندگان دیوان حافظ نیست. با سطح معلومات من و آن طور که من این غزل را فهمیدم، اشتباه از مهاجرانی و یا آیت الله محی الدین حائری شیرازی است.

برگردیم به بحث خودمان. حافظ در جایی دیگر می گوید:

جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است - پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است

و در این جا، "جریده" اشاره به وارستگی از هر نوع تعلقی دارد. او می گوید: تنها پیش برو، چرا که مسیر سلامت بسیار باریک است و نمی توان با تعلقات از آن عبور کرد.

یک چیز مسلم است و آن هم این که حافظ فرد بی نهایت وارسته ای بوده. 


نوشته شده در  یکشنبه 100/10/26ساعت  7:58 عصر  توسط ع. افگار 
  نظرات دیگران()

در این نوشته قصد دارم قدری در مورد فیلم سازان ایرانی صحبت کنم. اما اجازه بدهید ابتدا یک مقدمه ی مفصل در این باره ارائه دهم! در عالم هنر مثل بسیاری حوزه های دیگر، عده ای هستند که آثارشان جداً شایسته ی توجه است. عده ای هم هستند که کارهایشان چندان قوی نیست. اما عده ای هم هستند که از خودشان هنری ندارند و به طرزی ناشایست و به گونه ای که برای مخاطبان قابل تشخیص نباشد، از دیگران تقلید می کنند.

در همین وبلاگ مقاله ای مفصل در مورد تقلید سعدی از حافظ نگاشته ام. اما اجازه بدهید یک نمونه ی دیگر در همین زمینه عنوان کنم. به عنوان مثال مشهورترین غزل سعدی را در نظر بگیرید. در آن می گوید:

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران - کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
...
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت - گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
...
احوال آب چشمم با ساربان بگویید - تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

همان طور که می بینید، شاعر در سه بیت از یک غزل هفت هشت بیتی تکرار می کند که در حال گریه است. یعنی: 1. من گریه می کنم؛ 2. من گریه می کنم و 3. من گریه می کنم! با همین مثال می توان عیار چنین شعرایی را سنجید. اما من می خواهم شباهت معنایی بیت آخری را که آوردم، با یکی از غزل های حافظ یادآوری کنم:

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن - ای ساربان فروکش کاین ره کران ندارد
...
احوال گنج قارون که ایام داد بر باد - در گوش گل فروخوان تا زر نهان ندارد

شباهت، غیر قابل انکار است. اما مسئله به همین یکی دو مورد ختم نمی شود. در همین غزل سعدی، اگر تمام ابیات را در نظر بگیریم، چه از لحاظ شکل و چه از لحاظ محتوا گستاخانه از حافظ تقلید شده.

چند وقت پیش تلویزیون مستندی در مورد علامه طباطبایی پخش کرد. در این مستند علامه قسمتی از یکی از سروده های خود را قرائت نمود. در آن چند بیت واژگانی چون ذره، مهر، خورشید و چرخ زنان و البته عشق جلب توجه می کرد. بی اختیار به یاد این بیت حافظ افتادم:

کم تر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز - تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

گاهی هم پیش می آید که تقلیدی صورت نمی گیرد؛ ولی برای بزرگ کردن فردی، ادعا می شود که از او تقلید شده. برای مثال وقتی که فیلم خارجی جالبی با نام "1917" در ایران تماشا شده بود، عده ای سعی می کردند آن را به فیلم دیده بان از ابراهیم حاتمی کیا شبیه نشان داده و ادعا کنند حاتمی کیا این قدر مهم است که آن طرفی ها از او تقلید می کنند. شخصاً با شنیدن این ادعا فیلم خارجی را تماشا کردم. هیچ شباهتی ندیدم جز این که هر دو فیلم در مورد جنگ بودند!

اما همان طور که گفتم، تقلید به عالم هنر اختصاص ندارد. عادل فردوسی پور که به واقع باید گفت یکی از ده داشته ی مورد مباهات حکومت جمهوری ایران است، به طرز ترسناکی مورد تقلید سایر گزارشگران و مجریان برنامه های ورزشی تلویزیون است. یک عادت نسبتاً جدید او تکرار واژه ی "شاید"، برای تأکید بر آن است. او می گوید: "شاید، شاید ..." و جمله اش را ادمه می دهد. خب، گاهی باید بر برخی کلمات تأکید کرد؛ ولی نه همیشه! اما الآن موجی در صدا و سیما راه افتاده که افراد یا نمی گویند: شاید؛ یا به تقلید از فردوسی پور دو بار آن را تکرار می کنند! ذکر این نکته هم خالی از لطف نیست که با شناختی که از فردوسی پور دارم، مطمئنم خود او هم این تکرار بی مزه را از گزارشگران انگلیسی زبان تقلید کرده (... Perhaps, perhaps!).

به هر حال فعلاً بحث اصلی فیلم های ایرانی است. زمانی که فیلمی به نام فروشنده از اصغر فرهادی را دیدم، آن را بهترین فیلم ایرانی عنوان کردم که تا آن زمان دیده بودم. اما مشکل این جا بود که تا آن موقع فیلم های ایرانی زیادی ندیده بودم. یا به عبارتی اصلاً فیلم های زیادی ندیده بودم. البته منظورم این نیست که فیلم دیدن یک حسن است. فقط می خواهم بگویم در آن زمان تجربه ام در این خصوص بسیار پایین بود.

اما یکی دو سال است فیلم های مهم سینمای ایران و جهان را دیده ام و نظرم خیلی تغییر کرده. با تجربه ی کنونی، من فیلم سازان شناخته شده ی ایرانی را به سه دسته تقسیم می کنم:

1. فیلم سازان سطح بالا مثل کیومرث پوراحمد، بهرام بیضایی، بهمن قبادی و ...

2. فیلم سازان خوب مثل کیارستمی، داریوش مهرجویی، کمال تبریزی و ...

3. فیلم سازان متوسط مثل مجید مجیدی، ابراهیم حاتمی کیا، اصغر فرهادی و ...

اما احتمالاً اطلاع دارید که میزان شهرت افرادی که در بالا آوردم، کاملاً برخلاف تقسیم بندی من است. به این معنا که فردی که من کارهایش را از همه بی کیفیت تر می دانم، اصغر فرهادی، دو بار، تکرار می کنم: دو بار، جایزه ی بهترین فیلم خارجی زبان اسکار را برده و تا آن جا که اطلاع دارم از این بابت در جهان رکورددار است و سازنده ی بهترین فیلم ایرانی که من تا کنون دیده ام، یعنی کیورث پوراحمد بابت فیلم "به خاطر هانیه"، احتمالاً اصلاً نامش هم از سوی مخاطبان این وبلاگ شنیده نشده!

به هر حال اصغر فرهادی در سبک فیلم سازی از داریوش مهرجویی تقلید می کند. ویژگی بارز آن ها استفاده از دیالوگ های بریده بریده و احیاناً نامفهوم است که فیلم هایشان را به محاوره های روزمره شبیه می کند.

اما فیلم سازانی که من در صدر فهرستم از آن ها نام بردم در کار خود بسیار قهارند. آن ها سبک خاص خود را ندارند؛ بلکه چندین سبک خاص خود را دارند و به هیچ وجه از هیچ فیلم ساز داخلی یا خارجی تقلید نمی کنند.

با این حال من هیچ نمی فهمم که اگر قرار بوده یک فیلم ایرانی و یک فیلم ساز ایرانی جایزه ی بهترین فیلم خارجی زبان اسکار را ببرد، چرا مثلاً فیلم به خاطر هانیه از پوراحمد، یا "سگ کشی" از بهرام بیضایی و یا "کسی از گربه های ایرانی خبر نداره" از بهمن قبادی، این جایزه را نبرده است.

یکی از دیالوگ های فیلم به خاطر هانیه، با گویش محلی، از این قرار است: "خِر حمالیاش مال ما، ... فایده شه بقیه ببرن". یا چیزی مثل این. من آن را به مناسبت این بحث به این شکل تغییر می دهم: بدبختی کشیدن هاش مال یک عده، جایزه هاشو بقیه می برن!

و این فلسفه ی اسکار است. 


نوشته شده در  یکشنبه 100/10/26ساعت  1:55 عصر  توسط ع. افگار 
  نظرات دیگران()

امشب با تماشای لحظاتی از برنامه ی تلویزیونی "خندوانه" قدری خندیدم. شاید برای شما هم پیش آمده باشد که وقتی در میان انبوه ناملایمات زندگی، ناملایماتی که تصادفی نبوده و عمداً ایجاد می شوند، یک برنامه ی تلویزیونی جالب، یک موسیقی دلنواز، یک فیلم سینمایی تأثیرگذار، یک غذای خوب، یک بازی کامپیوتری و ... را تجربه می کنید، با خود فکر کنید کسانی که این چنین امکاناتی را در اختیار شما گذاشته اند، چه انسان های خوبی هستند!

خود من در همین وبلاگ در نوشته ای به نام "یوزپلنگ" اشاره کرده بودم که مثلاً جام جهانی فوتبال از طرف افراد خیّر ترتیب داده نشده! اما اجازه بدهید با یک مثال قدری بحث را ادامه دهم.

داستان پینوکیو را به خاطر دارید؟ یادتان می آید که پدر ژپتو می خواست او را به مدرسه بفرستد ولی او سر از یک شهربازی درآورد؟

در این داستان افرادی پینوکیو و دوستان هم سالش را به سمت یک شهربازی سوق می دهند. بچه ها با دیدن شهربازی و امکانات آن بسیار ذوق زده می شوند. آن ها غرق در لذت های شهربازی می شوند و به جان ایجاد کنندگان آن هم دعا می کنند. تا این که یک روز که از خواب بیدار می شوند، متوجه می شوند گوش هایشان در حال دراز شدن است. کم کم آن ها دم هم در آورده و تبدیل به الاغ می شوند!

بله، ماجرا در واقع از این قرار است که افراد شیاد کودکان را با وعده و وعید به شهربازی می کشند و سپس آن ها را تبدیل به خر کرده و از آن ها کار می کشند.

این داستان نشان می دهد که هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمی گیرد.

برخی ممکن است با آن چه در زندگی به آن ها عرضه می شود، یک احساس خوشحالی و خوشبختی کودکانه کنند، تحت تأثیر قرار بگیرند و از عرضه کنندگان متشکر باشند؛ غافل از این که واقعیت چیز دیگری است.

همین الآن انسان هایی هستند که با خود فکر می کنند: ای بابا، این اداره کننده های دنیا چه افراد با حالی هستند. هر روز یک چیز جدید به ما معرفی می کنند. یادش به خیر، دهه ی 60 به ما "اشکنه" را معرفی کردند و روز به روز خوراکی های جذاب تری ارائه دادند تا حالا که مثلاً "بیف استراگوف" برایمان اختراع کرده اند. اگر در دهه ی 60 پیکان می دادند باهاش رانندگی کنیم، حالا شاسی بلند در اختیارمان گذاشته اند. در آن زمان "آتاری" برای بازی کودکانمان وارد بازار شد و حالا "PS5    ".

این افراد با خود حساب نمی کنند که مثلاً فقط با جایگزینی آتاری با پی اس 5، مغز آن ها یا حداقل کودکانشان مجبور به انجام چند هزار برابر کار بیش تر است. کاری که هیچ ثمره ای ندارد. و اگر بقیه ی شئون زندگی را هم با دهه ی 60 مقایسه کنیم، ... چند هزار برابر زحمت بیش تر! مگر آدم چه قدر توان دارد؟!

و این تنها بخش کوچکی از مشکل است. مشکل اصلی این است که به این ترتیب دیگر کسی وقت نخواهد داشت به مسائل حیاتی فکر کند.

چه بهتر که هرگز وارد شهربازی نشده و فریب خوراکی ها و اسباب بازی های رنگارنگ آن را نخوریم. 


نوشته شده در  چهارشنبه 100/10/8ساعت  1:42 صبح  توسط ع. افگار 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درندگی
فهمیدگی
نان و دلقک
سنگ پای ازغد
لانه نه، آن جا سگدانی بود
سیاست داخلی
[عناوین آرشیوشده]