خیلی سال پیش، حدود 10 سال، یادم میآید شبی، نیمه شب، در شبکهی 4 تلویزیون یک برنامهی پزشکی را مشاهده میکردم که شامل بحث یک مجری با یک پزشک متخصص بیهوشی بود.
چند سالی بود که در تلویزیون بحثها حول محور مبارزه بود و برنامهها عمدتاً عبارت از گوشه و کنایهی گروههای مختلف نخبگان با وابستگیهای سیاسی مختلف به یکدیگر بود.
اما این برنامه اصلاً سیاسی نبود. یک بحث نسبتاً جدی که صرفاً حیطهی پزشکی را شامل میشد.
میهمان برنامه، درست خاطرم نیست، یا لهجهی آذری داشت و یا اعلام کرد اهل تبریز است، به هر حال آذری زبان بود. و جالب آنکه پاسخهای این میهمان به مجری برنامه، عمدتاً مجری را شگفت زده میکرد. مجری در طول برنامه به وضوح چهرهاش برافروخته بود و از پاسخهای میهمان جا میخورد.
یک بار دیگر تذکر میدهم که برنامه جدی بود و جزو برنامههایی که در آن افراد به دلایل سیاسی و مبارزاتی کنایه و لطیفه بار هم میکنند، نبود. گفتههای میهمان، با وجود بی ربط بودن و عجیب بودن، حرفهای عادی او بود و وی قصد مجادلهی سیاسی مرسوم آن سالها را نداشت.
به هر حال در قسمتی از برنامه بحث به ورزش کشیده شد و مجری با احتیاط از کارشناس دعوت شده پرسید: راستی آقای دکتر، میانهی خود شما با ورزش چگونه است؟ کارشناس جواب داد: من خودم پیاده روی میکنم؛ در واقع یک ورزش بیشتر بلد نیستم و آن هم پیاده روی است!!!
توجه کردید چه شد؟ در شرایطی که افراد معمولاً ده دوازده ورزش بلدند، آقای دکتر به پیاده روی تسلط دارد! البته فقط به پیاده روی. در واقع به دلیل مشغلههای ناشی از طبابت و شرکت در برنامههای تحلیلی تلویزیون فرصت نکرده زیاد به ورزش بپردازد؛ ولی در یک ورزش که آن هم پیاده روی است، تبحر دارد و خبره است. او پیاده روی را حرفهای یاد گرفته!
خدا شانس بدهد. من یکی که نه پی پزشکی را گرفتهام و نه هیچ ورزشی بلدم!
و با وجودی که ورزش بلد نیستم، حکومت همواره از من میخواهد با او به رقابت ورزشی بپردازم. راستش را بخواهید، حکومت خودش در دو ورزش کاملاً حرفهای است: یکی شطرنج به سبک برره و یکی پینگ پنگ. او مدام مرا وادار میکند باهاش مشغول این دو ورزش شوم. شطرنج عبارت از همان سیاست اوست؛ همان سیاست حاکم بر جهان. او علاقه دارد من در زمینهی سیاست با او شطرنج بازی کنم. من هم با انواع و اقسام نرمشها و تمرینات مدام سعی میکنم خودم را آماده کنم و هر از چندی مهرهای را در پاسخ به حکومت جا به جا کنم. اما مشکل این است که حکومت در این فرم شطرنج بازی کردن، خیلی قدرتمند است. او شطرنج را از گری کاسپاروف روس هم بهتر بلد است. و درست هر وقت که من به زحمت زیاد او را کیش میکنم، او با حیلهای باور نکردنی، لنگ کفشش را در آورده و بر صفحهی شطرنج میکوبد و همهی صفحه را به هم میزند و بلند اعلام میکند: مات! و به این ترتیب مسابقه با پیروزی قاطع حکومت پایان میپذیرد!
من همواره یادآوری کردهام که در این بازیهای فکری هرگز حریف حکومت نمیشوم، اما آنها مدام اصرار دارند با من شطرنج بازی کنند.
پینگ پنگ آنها هم عبارت از حواله کردن فحش و تهمت و توهین و اتهام، و به عبارتی عبارت از مجادله و بحث وجدل است. عبارت از بحثهای طولانی و بی فایده است. عبارت است از: یکی من میگم، یگی تو جواب بده؛ یکی تو بگو، یکی من جواب میدم!
و جالب است بدانید که من در این ورزش خیلی بیشتر لنگ میزنم. و حکومت باز هم مدام مرا شکست میدهد. همین دو سه روز پیش بود که به عنوان پینگ پنگ به "آقا" تاختم. و در جواب مسعود ده نمکی از شدت عصبانیت یک خروار فحش و بد و بیراه نثارم کرد و مدعی شد باز هم در این رالی نفسگیر نباخته است.
میدانید چیست؟ آنها تا مرگشان فرا نرسد، برنده هستند. فقط باید دعا کرد زودتر بمیرند، وگرنه مدام همه را شکست میدهند و بر طبل شادانهی پیروزی میکوبند. هنوز 15 روز نشده که اسرائیل را شکست دادهاند. البته اسرائیل به علاوهی آمریکا و به علاوهی آلمان و هر جای دیگر دنیا. شما اگر معتقدید آنها در این جنگ درست مثل جنگ هشت ساله، همهی دنیا را شکست ندادهاند، آنهم فقط با نیروی ایمان و به لطف نبوغ جوانان متخصص، میتوانید سعی کنید به آنها اثبات کنید. بعد ببینید چه بلایی سرتان میآید!
nose
چند وقت پیش آقای جواد خیابانی، گزارشگر ورزشی تلویزیون جمهوری در مورد من گفته بود: "نوس" فلانی را بگیری، نفسش بند میآید. نوس در گویش سبزواری به معنی دماغ و بینی است و گویی از قضا در ولایت آقای خیابانی هم همین معنی را میدهد. من که تا حالا نشنیده بودم در فارسی معیار این معنا را بدهد.
به هر حال آقای خیابانی با این ضرب المثل مدعی بود قدرت بدنیاش از من بالاتر است. من فکر میکنم یک تست آمادگی جسمانی ساده که یک فرد متخصص با انصاف میتواند با نگاه کردن به سر و وضع ما دو تا هم، به عمل آورد، ثابت میکند اگر بنا به دعوای تن به تن باشد، و اگر بنا باشد به هر دلیل این دعوا تا حد کشت ادامه پیدا کند، من خیابانی را زنده نمیگذارم. این یکی با شطرنج و پینگ پنگ فرق میکند!
شب گذشته، مسعود ده نمکی، یکی از چهرههای فرهنگی حکومت، مهمان تلویزیون بود. وی که آشکارا از اهانتهای اخیر من به رهبر معظم انقلاب عصبانی به نظر میرسید، سعی میکرد با تکرار یک سری عیب و ایراد نخ نما در مورد من، خشم گروه خود را، خشم "قوم" را التیام ببخشد.
ده نمکی در دههی 1370 روزنامه نگار بود و مجلات زرد حزب ا...ی را اداره میکرد. با ظهور دکتر احمدی نژاد بر تارک دنیا، او در اواخر دههی چهارم زندگیاش، ناگهان تصمیم گرفت فیلم بسازد. فیلمهای او عمدتاً آبکی و زپرتو از آب در میآمدند. تا حدی که حتی مذاق عوام هم به آن شیرین نمیشد و من از وفادارترین افراد به رژیم هم شنیدم که انتظارات را برآورده نمیکرد. منتها همواره به عنوان پرفروشترین فیلم سال معرفی میشد!
به هر حال وی در برنامهی دیشب تلویزیون اتهامات تکراری را علیه شخص من مطرح کرد که بد نیست برای بار چند هزارم مورد بررسی قرار گیرد. شاید اینبار و با آشنایی بیشتری که من از آنها پیدا کردهام، اتهامات بالأخره جواب داده شود.
در اینجا بیشتر سعی میکنم نسبتی که خود این افراد، نسبتی که افرادی مثل مسعود ده نمکی با این سیل اتهامات آشکار و نهان دارند را مورد بررسی قرار دهم.
بانمکی: ظاهراً آقای ده نمکی از لحن طنزی که من گاهی برای حرف زدن و مطلب نوشتن به کار میبرم، سرخورده است. و به همین دلیل و از آنجا که نام فامیلیاش اشاره به "نمک ریختن" هنگام حرف زدن دارد، به این برنامه دعوت شده بود. اگر ایشان از لحن طنز بدش میآید، باید یادآوری کنم که فیلمهای خودش همگی طنز بودهاند و در نشریاتش هم فکاهی موج میزده. از او بعید است از طنز اظهار بیزاری کند.
ده: نام فامیلی آقای ده نمکی همچنین اذهان را متوجه ده و روستا میکند. گویی افرادی مثل ایشان هنوز هم مصر هستم که من روستایی هستم. قبلاً گفتهام که جایی که من در آن زندگی میکنم، روستا به حساب نمیآید. ضمن اینکه روستایی بودن را هرگز بد نمیدانم و حتی گاهی فضیلت هم میدانم. حتی اگر روستایی را معادل همان هرزه زبانیهای باب شده در نظر بگیریم، باز سگ یک روستایی به خود آقای ده نمکی شرف دارد. از طرفی جایی که من در آن زندگی میکنم بسیار آبرومند و ارزشمند است. حتی با طرز نگاه آقای ده نمکی هم یک محیط نسبتاً مدرن در میان آبادیهای ایران محسوب میشود. از لحاظ اقتصادی و صنعتی از بسیاری مراکز استان هم پیشرفتهتر است. با اینکه عمداً تلاش میشود در مضیقه نگه داشته شود. در بزرگی این سرزمین همین بس که تنگ نظری و کم تحملی نسبت به آن باعث شده در دو دههی اخیر آن را از نظر جغرافیایی تکه تکه کرده و به شش هفت شهرستان، تقسیم کنند. همچنان که قبل از آن، کل استان مربوط به او را که باز محل فخر بود، ناشیانه تقسیم بندی کرده و از رونق انداختند.
اما بحث اصلی بر سر این است که مگر خود آقای مسعود ده نمکی اهل کجا بوده که این چنین از تهرانی نبودن من ایراد میگیرد. قدری جستجو در اینترنت نشان میدهد وی زادهی شهرستان ابهر از توابع استان آذربایجان شرقی است. پدر ایشان هم اهل روستای ده نمک از توابع شهر اراک در استان مرکزی است.
فقر: ده نمکی با ذکر نام یکی از فیلمهایش یک بار دیگر ادعا کرد من فقیر هستم! بارها گفتهام که مطابق با هیچ معیاری من فقیر به حساب نمیآیم. ضمن اینکه فقر را نه تنها بد نمیدانم، بلکه برای آن احترام هم قائلم. به هر حال من از نعمت فقر فعلاً بی بهرهام. البته ثروثمند به حساب نمیآیم. اما به آن علاقه مند و محتاج نیستم. سؤال اینجاست که آیا افرادی مثل مسعود ده نمکی ثروتمند هستند. یادمان نرود که افرادی مثل وی با جیرهای معین و احیاناً محدود امرار معاش میکنند. این نباید آنان را مغرور کند.
از طرفی خود مسعود ده نمکی همواره از حامیان فقرا بوده و اشرافیت را نقد میکرده. این هم از تناقضات موضع گیریهای این افراد است. یادم میآید در سال 1378 که اصلاح طلبان برندهی انتخابات مجلس شورا اعلام شدند، نشریهی "جبهه" به سردبیری ده نمکی مدام از نمایندههای انتخاب شده، در مورد میزان ثروتشان سؤال میکرد. یک بار یکی از نمایندهها جواب سربالا داده بود و گفته بود: ده نمکی فقط به دنبال نمایندههاست.
... و فحشا: ایشان همچنین مصرانه فعالیت جنسی مرا مورد انتقاد قرار میدادند. من نمیدانم از کی تا حالا خودارضایی، فحشا به حساب میآمده. ولی باید از ده نمکی پرسید: دیگر از امثال تو فاحشهتر؟
رسوایی: با یاد کردن از این فیلم، وی بار دیگر مدعی بود که یک عمل جنسی کوچک، باعث رسوایی است! من یادآوری میکنم که حتی اگر افراد وسط خیابان هم سکس کنند، زشتی کارشان به مراتب کمتر از هر لحظه وحشیگری افرادی مثل ده نمکی است. ضمن اینکه باید کمتر امل بود و قدری هم روشنفکر بود. و باید باشعور بود و به مسائل شخصی افراد حساسیت نشان نداد.
خالکوبی: با اسم بردن از این کلمه، ده نمکی ادعا میکرد من گرایش جنسی ناصوابی دارم! یادآوری میکنم که از تک تک اجزای ساختار حکومتی محبوب این افراد "بچه بازی" (که در محاورات فارسی به معنی همان هموسکسوالیته در کل است) میبارد. حتی میتوان شاهد آن را در فیلمها و نوشتههای خود مسعود ده نمکی یافت. آنها بچه بازی را معرفی و ترویج کرده و آموزش میدهند. و کسی به اندرونی آنها راه ندارد که ببیند آن را تجربه هم میکنند یا نه. من فکر میکنم از آن صرف نظر نمیکنند. به هر حال آنها نباید در این خصوص مدعی باشند.
زندان: با نام بردن از فیلم "اخراجیها"، آقای ده نمکی مدعی بود که حکومتش شخص مرا در حبس خود دارد. یادآوری میکنم که محدودیتهای آقای ده نمکی تحت لوای همین حکومت بسیار فراتر از محدودیتهای من است. همچنین این تناقض را هم خاطر نشان میکنم که آنها از یک سو رنج مرا ناچیز و قابل تحمل قلمداد میکنند و از دیگر سو مرا زندانی و تحت رنج شدید یاد میکنند. یک جای کار میلنگد!
به هر حال، گویا ده نمکی در حین یک حمالی طاقت فرسای شبانه روزی، همچنان احساس آزادی میکند! شاعری به نام روزبه بمانی میگوید: این حس آزادی اینجا نمیارزه - زندون بی دیوار، سلول بی مرزه
در قرآن کریم آمده است که خداوند همواره پیامبران را با زبان قومشان به سوی آنان روانه میکرده. من شخصاً به عنوان یک مصلح اجتماعی دیر سالی بود تلاش میکردم برخی مفاهیم ناب را از طرق مختلف با قوم خود در میان بگذارم. اما در این راه با مشکلات متعددی رو به رو شدم و تجربیات تلخی را از سر گذراندم. من نمیدانستم مشکل کجاست؛ اما هر چه میگفتم، قومم متوجه نمیشدند. خیلی وقتها سوء تفاهمات عینی رخ میداد؛ من حرفی میزدم و قوم بی درنگ فریاد بر میآورد که: بی ربط و نامربوط است. به عبارتی آنها حرف مرا نمیفهمیدند و مدعی بودند حرفم نامربوط است! و آن وقت من با تلاش بسیار سعی میکردم زبان آنها را بفهمم که کدام قسمت کلام خودم بی ربط به نظر میرسد و با زحمتی صد چندان منظور واقعیام را از کلام مورد نظر توی کلهی قوم فرو کنم.
بله، بعضی حرفهایم بی ربط به نظر میآمد و 99 درصد مابقی هم اصلاً به حساب نمیآمد. به عبارتی عمدهی گفتههای من، صرف نظر از واکنشهایی کوتاه مدت، در این قوم هیچ اثر نمیکرد.
زمان گذشت تا یکی دو سال اخیر فرا رسید. من در این برهه آشنایی بسیار بیشتری با قوم خود پیدا کردم. آنها به دلایل مختلف هر روز بیشتر حجاب از چهرهشان میافکندند و واقعیت خود را بروز میدادند. از طرفی این آشنایی بیشتر باعث شد من کم کم پی ببرم با چه زبانی باید با آنها حرف بزنم.
اکنون دو هفته از جنگ 12 روزه گذشته. در حین این جنگ، من آشنایی بی نظیری با این قوم و زبان آنها پیدا کردم. آنها در این مدت نشان دادند چه هستند و چگونه باید باهاشان صحبت کرد. و اکنون من در یافتهام که از قبل من با زبان اشتباهی با آنها حرف میزدهام. و همین بوده که باعث میشده آنها حرفهایم را درک نکنند.
من تا پیش از این به زبان آدمیزاد با قوم خود حرف میزدم. من آنها را درست نمیشناختم. من گمان میکردم آنها در بدترین حالت هم، هنوز انسان هستند. جنگ 12 روزه که پیش آمد و پرده و نقاب از صورت آنان کنار زده شد، مسلم شد که آنها بدترین موجوداتی هستند که ممکن است باشند! و من اکنون دریافتهام که باید با زبان "گاو و خر" و "خوک و سگ" با این افراد ارتباط برقرار کنم. البته هنوز در اوایل راهم و به این زبان جدید تسلط کامل ندارم. ولی از هم اکنون میتوانم پیش بینی کنم که منبعد حرفهایم تأثیر چشمگیری بر قومم خواهد گذاشت.
تا این غزل شبیه غزلهای من شود - چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
(محمد علی بهمنی)
ساعتی پیش در اخبار 14 تلویزیون، گوینده از "حضور مقتدرانه"ی شب گذشته مقام معظم رهبری در انظار خبر داد. من قدری با خودم کلنجار رفتم تا اصلاً معنی عبارت مورد کاربرد، یعنی معنی حضور مقتدرانه را دریابم. احتمال میدهم منظور رسانهی ملی ایران، حضوری بود که نشانگر اقتدار مقام عظمای ولایت است.
قضیه از این قرار است که شب گذشته و پس از غیبت طولانی معظم له در انظار که از آن تعبیر به مخفی شدن از گزند اسرائیل میشد، بالأخره ایشان با آب و تاب و پیغام پسغام فراوان دقایقی را به مناسبت عاشورای حسینی، در میان عشاق خود در "حسینیهی امام خمینی" حاضر شدند. در واقع با حملات اخیر دشمن صهیونی بود که ایشان رو به زندگی مخفیانه آورده بودند. تصور بر این بود که ایشان از این پس قرار است فرم زندگی مشابه حسن نصر ا... فقید، رهبر پیشین حزب ا... لبنان در پیش گیرند.
منتها دیشب ایشان بدین ترتیب در انظار حاضر شد تا به تعبیر صدا و سیما اقتدار خود را نشان دهد. اگر منصفانه به قضیه نگاه کنیم، ایشان صرفاً قصد داشتهاند ثابت کنند که همچنان زنده هستند و به نوعی صرفاً اعلام حضور کنند. از این منظر این حضور ایشان را در واقع باید حضوری "حقیرانه" نامید.
به هر حال مراسم عبارت بود از سخنرانی به مناسبت شهادت امام حسین که در میانهی آن مقام معظم رهبری وارد شده و با دیگران حضور به هم رساندند. به مجرد حضور ایشان، جمعیت حسابی به وجد آمده و برای حدود 10 دقیقهی تمام با شعار دادن نسبت به حضرتشان ابراز احساسات و ادای احترام نمودند. جمعیت از این اشتیاق طولانی دست بردار هم نبود، تا اینکه سخنران با التماس همگی را دعوت به آرامش و پیگیری بقیهی سخنرانی کرد. معظم له بدون سخنرانی در گوشهای نشسته و هرم حضورشان، مجلس را بیش از پیش گرما بخشید.
اما بحث اصلی بر سر این است که چرا از میان تمامی عباراتی که میتوان برای این رویداد اتخاذ کرد، تلویزیون شدیدترین و قویترین را و از طرفی دروغینترین را مورد استفاده قرار داده. از واقعی به غیر واقعی میتوان ده دوازده تعبیر، مثل حضور ناگهانی، حضور غیر منتظره، حضور کوتاه، حضور، حضور عاری از ترس، حضور مسرت بخش، حضور امید بخش و غیره را برای این مناسبت برگزید. اما چرا تلویزیون غلو آمیزترین و پرحرارتترین عبارت را به کار میبرد؟
در واقع اهالی رسانه، شعرا، فیلم سازان، هنرمندان، طنزپردازان و سایر گروههایی که من قبلاً آنها را در زمرهی تلخک حکومت دسته بندی کردهام، اطلاع چندانی از واقعیات جهان ندارند. به آنها یک شرح وظیفهی خیلی کلی داده میشود و آنان بی چون و چرا و با تمام توان، سعی در عملی کردن آن میکنند. در این مورد هم مثلاً به رسانه توصیه شده حضور رهبر معظم انقلاب را برجسته کند. و او هم بی اختیار (!) و از ترس اینکه مبادا کم بگذارد، از هیچ کوشش و هیچ کلمهای برای بزرگنمایی ماجرا فروگذار نمیکند.
به عنوان یک مثال دیگر، میتوان تصور کرد که اخیراً به همگی توصیه شده به اسرائیل، و به اسرائیلیها توصیه شده با ایران، تا میتوانند ابراز خصومت کنند. و خیل ماله کشها و جیره مواجب گیرها برای این توصیهی کوتاه سنگ تمام گذاشته و همهی هنرشان را خرج میکنند. آنها اصلاً نمیدانند دلیل این دستورات چیست و اجرایشان به نفع کیست. آنها فقط برایش زحمت میکشند. آنها حق سؤال ندارند.
و این سرگذشت دنیاست. بدین ترتیب به هیچ وجه نمیتوان تشخیص داد در سر اربابان چه میگذرد. با توجه به آنکه نیروهای آنان کاملاً نادانسته مشغول فعالیتند و خود هیچ نمیدانند. و فردی مثل من هم صرفاً به این نیروها دسترسی دارد، نه به خود اربابها.
به راستی آیا دلیل ابراز خصومتهای شدید اخیر در رسانهها، شامل بی اعتمادی روزافزون رعیت آنهاست؟ آیا آنها میخواهند دشمنیها را به گروهی که اکنون پی به صمیمت حاکمان برده، اثبات کنند؟
خوش بود گر محک تجربه آید به میان - تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
(حافظ)
من مطابق با راهنمایی و ادعای آلمان بود که پیش بینی کرده بودم "همه چیز تمام شد". بر این اساس بود که کار حکومت را بالفور یکسره در نظر گرفته بودم و با دیگران هم در میان گذاشتم. آلمان به من اطمینان داده بود که تا ژوئیه (جولای) حکومت رسماً سقوط میکند و من هم باور کرده بودم.
منتها اتمام غیر منتظرهی جنگ ایران و اسرائیل ثابت کرد که حکومت حداقل ماهها با فروپاشی فاصله دارد. آنها برای چند هفته نیست که رو به بازی کردن با چنین جنگ پرهیاهویی میآورند. آنها حداقل ماهها و شاید خیلی بیشتر بر اریکهی قدرت باقی خواهند ماند؛ اگر نه برای همیشه.
به هر حال آنها با جنگ 12 روزه یک بار دیگر همه را به بازی گرفتند. و این ناامید کننده است. آنها دو سه بار تا مرز اعلام فروپاشی فارس پیش رفتند و سپس از آن منصرف شدند. همهی علایمی که بروز میدادند، حاکی از همین بود.
این ناامید کننده است، اما دستاوردهای مهمی هم داشت. مهمترین دستاورد این بود که نیروهای حوزهی فرهنگی حکومت بیش از پیش و به شکل عیان ماهیت واقعی خود را بروز دادند. جنگ جهانی سوم، پیش از هر چیز یک جنگ فرهنگی است. و در چنین بزنگاههایی از آن است که معلوم میشود افراد چند مرده حلاجند. آنها برای دو سه هفته که حتماً بیشتر هم خواهد شد، به عینه و بی هیچ ملاحظه یا واهمهای، در رسانهها مدام قورباغههای رنگ شده را به جای قناری تحویل خلایق دادند. آنها هر اراجیفی که ممکن بود را برای فریب سایرین سر هم کردند و با صدای رسا، بی هیچ شرمندگی فریاد زدند. و این تازه در شرایطی بود که آنان به شدت تحت فشار بودند و هول و هراس بیسابقهای را از سر میگذراندند.
به هر حال معلوم شد این گروه تا چه اندازه پست و تا چه اندازه بی حیا هستند. آنها هیچ مرزی برای شرارت در زمینهی فرهنگ نمیشناسند. و از سویی با ظاهر جنتلمن در رسانهها ظاهر میشوند. امروز آنها واقعیت خود را نشان دادند. و این دستاورد بزرگی برای من است.
شامورتی محرم
یکی دو سال پیش، ماه محرم در تلویزیون تصادفی به یک تعزیه برخوردم. تعزیه برای من یادآور سالهای کودکی است. به همین دلیل قدری در برنامهی تلویزیونی دقیق شدم. تعزیه مربوط به قاسم بود. من تصویر روشنی از تعزیهی قاسم در ذهن نداشتم. از کودکی تعزیهی همه را به یاد میآوردم، جز تعزیهی قاسم. و به این دلیل تصمیم گرفتم برنامهی تلویزیونی را با دقت تماشا کنم و ببینم تعزیهی قاسم چه شکلی است.
چشمتان روز بد نبیند. "تعزیه" آنچنان سوزناک و غم انگیز بود که نزدیک بود مرا با این همه آگاهی و تجربه و دانایی وادار کند بنشینم زار زار بر آن گریه کنم. باور کنید آنچنان با انواع و اقسام هنرها فرد را فریب میداد، آنچنان تأثیرگذار بود که نزدیک بود خود مرا به مراسمهای سینه زنی، زنجیر زنی، قفل زنی، قمه زنی و دیگر خودزنیها در راه اباعبدا... به اقرار وادارد. خود مرا به فکر فرو برد که بر مصایب قاسم و عمویش شروع کنم خودم را بزنم!
و این جادوی تعزیه است. و تعزیه مراسمی مربوط به 200 سال پیش است. و آنها از طریق آن اینچنین افراد را تحت تأثیر قرار داده و به بازی میگیرند. فکرش را بکنید با این ابزارهای روی هم جمع شده در دنیای امروز چه طور میتوانند افراد را فریب دهند. ابزارهایی که تعزیه در بینشان گم است. به هر حال از قدیم گفتهاند که این محرم و صفر است که اینها را زنده نگه داشته است. همین امسال من با رسم غریبی در رابطه با عزای سیدالشهدا رو به رو شدم. چیزی که دست کم من تا حالا ندیده بودم. عنوان مراسم "اذن عزا" بود. و عبارت بود از تعویض پرچم گنبد منور رضوی و اذن گرفتن از امام رضا برای آغاز عزاداری محرم!!! من تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم. در طی سالیان، مدام چیزهای جدیدی در ارتباط با محرم ابداع شده. مراسم مربوط به شیرخوارگان حسینی و یا زیارت اربعین از این جملهاند. ممکن است این آخری هم جدید باشد. خیلی هم شبیه است به مراسم تعویض پوشش خانهی کعبه که به مناسبت آغاز سال جدید قمری هر سال در همین زمان انجام میشود.
در پایان یک بار دیگر به همهی پیگیری کنندگان یادآوری میکنم که اینجانب سعی خواهم کرد، این بار به طور جدیتر، از فعالیت سیاسی بیشتر پرهیز کنم. ممکن است باز هم تحت تأثیر حوادث این تعهد را زیر پا بگذارم. منتها فعلاً تصمیم من این است. فکر میکنم به قدر کافی فعالیت کردهام. من از مجموع تلاشهای تمام 8 میلیارد جمعیت دنیا بیشتر تلاش کردهام. منتها فایدهای نداشته و تأثیری به جا نگذاشته. از طرفی کناره گرفتن از سیاست را با توجه با دانش کنونی به نفع همه میدانم.
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم - اگر موافق تدبیر من شود تقدیر
(حافظ)