سفارش تبلیغ
صبا ویژن

(توضیح: این "فراری است به تاریخ از هراس تنهایی در حال" و کوششی است برای آن چیزی که مخاطبِ متن، خود آن را "دوست داشتن" می نامد و نه "عشق ورزیدن".)

علی شریعتی! من تو را مخاطب قرار می دهم؛ هر چند که ظاهراً مرده ای! با خود عهد کرده بودم دیگر مردگان را خطاب قرار ندهم. ولی به گواهی صریحِ خداوند آنان که در راه او مرده اند، با همه ی مردگان توفیر دارند. هر چه هم خدا در قرآن سرنوشت انسان پس از مرگ را مبهم قرار داده و بیش تر از قیامت موعود سخن گفته تا زندگی پس از مرگ و هر چه هم خود همین باعث شده برخی تحصیل کرده ها به او ایراد بگیرند که انسان پس از مرگ تا کی باید منتظر بماند تا قیامت شود (و یکی هم نیست به آنان بگوید اگر هم مرگ، مطلق باشد، که شخصاً با وجود تلاش فراوان هنوز برایم مسجل نشده که مطلق است یا نه، دیگر رنج "انتظار" را به همراه نخواهد داشت و لازم نیست آن تحصیل کرده ها این همه برایش غصه بخورند!) باز، هم او تأکید کرده که مردگان در راه او همواره زنده اند.

علی! من اعتقاد دارم آن چه تو معتقدی با "خاتمیت" آغاز شده، در واقع با همان چیزی آغاز شده که تو خود به آن نام "هبوط" داده ای. از همان زمانی آغاز شده که به پدر و مادرمان به نمایندگی از تمام نسلشان نهیب زدند که: همگی فرود آیید در حالی که بعضی دشمن بعضی دیگر هستید. بله، از نظر من این مرغ "تندخو" از آن زمان، برای کمک به رشد جوجه اش، او را آماج منقارهای بی رحمانه قرار داد. اما علی، فکر می کنم تو و در کمال شگفتی، من هم، از عمق فاجعه کاملاً بی خبریم. از بسیاری خیانت هایی که در این برهوت بر ما روا داشته می شود، نا آگاهیم. واقعاً نمی دانیم تا چه اندازه در حق ما ستم می شود. ولی دانشمندی مثل حافظ با تجربه ی بسیار ما را دلداری می دهد و از یک چیز مطمئن می کند:

من ارچه در نظر یار خاکسار شدم - رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر می زند همه را - کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

بله، این همه ی ما هستیم، حتی دشمنان من و تو، که از "حرم" رانده شده ایم.

به حافظ رسیدم؛ این اواخر سؤال عجیبی برایم شکل گرفته. با خود فکر می کنم سرزمینی که در آن می زیم به نحو اعجاب آوری مملو از شخصیت های برجسته است. چیزی که در تمام دنیا بی نظیر است. ببین علی، ما مولوی و حافظ را داریم. در همین سده ی اخیر مصدق، شریعتی و میرحسین هستند. و به این سیاهه می توان مرحوم منتظری، مرحوم سیمین بهبهانی و آقای داریوش را اضافه کرد. شخصیت ها بی نظیرند. می توان مدت مدیدی به هر یک فکر کرد و مبهوت ماند. معتقدم آن قدر بزرگند که هیچ شخصیتی در هیچ سرزمینی حتی به گرد آن ها هم نمی رسد. البته من با شخصیت های کشورهای دیگر آشنایی چندانی ندارم. ولی به عنوان مثال شیکسپیر را با آن همه سر و صدا در نظر بگیر. الهی قمشه ای که فردی تحصیل کرده است او را با فردی مثل سعدی مقایسه می کند. برای من همین علامت کفایت می کند تا مطمئن شوم شیکسپیر به اندازه ی سعدی بزرگ است. یا بهتر بگویم به اندازه ی سعدی کوچک است! نه علی، فکر نمی کنم در سرزمین های دیگر افرادی به بزرگی شخصیت های ما وجود داشته باشند. و این یعنی این که ما در یک سرزمین جادویی زندگی می کنیم. و من راز ویژه بودن این سرزمین را نمی دانم. آیا ما بیش تر از دیگران درد می کشیم و در نتیجه بزرگ تر می شویم؟

فکرش را بکن زمانی که بزرگان ما در مورد سرنگونی ظلم دیوان می سرایند، بزرگان آن ها برایشان سؤال شکل می گیرد که چرا سیب سرنگون می شود! سپس "علم" فیزیک را بنیان می گذارند نه برای این که بیش تر بدانند و نه برای این که به بشر کمک کنند این زندگی کوتاه را با دغدغه ی کم تری طی کند. بلکه صرفاً برای این که بشر را از شعبده بازیشان متحیر کنند و او را به هر فریب سرگرم سازند. بله، فیزیک مانند خیلی چیزهای دیگر علم نیست؛ شعبده بازی است. و اکنون ما به فضا رسیده ایم ولی هم چنان با یکدیگر "دشمنی" می کنیم و بهتر بگویم، هم را می بلعیم. تحصیل کرده ها بلافاصله ایراد خواهند گرفت که : قرار نبوده که در غار زندگی کنیم! من پاسخ می دهم که اولاً زندگی در غار شرف دارد به این فاجه ای که هر روز ابعاد تازه ای از آن روشن می شود و در ثانی اگر بشر را رها می کردند و او را به بازی نمی گرفتند، مطمئن باشید باز هم او خود را از غار نجات می داد و دایه ی عزیزتر از مادر نمی خواست.

"گلی ترقی" از سال 51 تا 81، یعنی در عرض سی سال ( بین "خواب زمستانی" و "دو دنیا")، دغدغه های یکسانی دارد. چرا موهای سر بشر می ریزد، چرا او بوهای بد می دهد و یا سؤالی که برای هر کودکی هم دغدغه است، آن هم به کودکانه ترین شکلش: چرا بشر می میرد. من فکر می کنم می توان سطح همین دغدغه های سطحی را قدری بالاتر برد. مثلاً دغدغه داشت که چرا بشر پیچیده ترین و محیرالعقول ترین روش های درمان بیماری نادر سرطان را در اختیار دارد و چرا ما پزشک فوق تخصصِ مثلاً طحال کودکان هم داریم ولی هنوز یاد نگرفته ایم چه طور جلو ریزش موهایمان را بگیریم!

چه دردناک است علی زمانی که بدانی همین بیماری سرطان با یک "اَجی مَجی" افرادی مثل نیوتون در بشر ایجاد می شود و چه دردناک تر آن است که نتوانی این موضوع را ثابت کنی!

واقعاً خسته شده ام علی. واقعاً ناراحتم. واقعاً رنج می کشم. خدا به من کمک نمی کند. هیچ پیشرفتی حاصل نمی شود. حافظ در این جور مواقع حداقل قدرت داشت از همه چیز ناامید شود و بسراید که:

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد - بگذر ز عهد سست و سخن های سخت خویش
(اگر می خواهی جهان بر تو به کندی و ملایم بگذرد، این "عهد" را که نوعاً سست است و همین طور اشعار مستحکم خود را کنار بگذار - به نظر می رسد سخت در مصراع اول به معنی به ندرت باشد؛ همان طور که وقتی مثلاً می گوییم "به سختی به مسافرت می رویم" منظورمان این است که "سخت پیش می آید به مسافرت برویم"، در این جا هم به سختی گذشتن زمان به معنی به ندرت گذشتن آن است. و در مصراع دوم سخت به معنی وزین و گران سنگ است. سخت در مصراع اول با سست ایهام تناسب و در مصراع دوم با آن تضاد دارد)

اما من امکان ناامید شدن هم ندارم. من محکوم هستم به یک تلاش نافرجام برای اصلاح.

از حافظ و شخصیت ها گفتم علی. یادت هست که در تلاش برای "دوست داشتن" در دام یک شیاد به نام ماسینیون افتادی. ایراد شخصیت پرستی این است که ممکن است افرادی که به نحو هوشمندانه ای خود را بزرگ جلوه می دهند، موفق شوند حتی شخص باهوشی مثل شریعتی را در دام بیندازند. و یا ایراد آن این است که افراد کوچک را از شخصیت های واقعاً بزرگ تمیز نمی دهی و مثل شریعتی برای فردوسی -که به نظر من از سعدی هم کوچک تر است- "احترام" قائل می شوی و در مقابل حافظ را با "شاه شیخ ابواسحاق" می شناسی. فکر می کنم باید از میان تمامی کوچکان و بزرگان میانبر زد به سمت خدا. ولی خدایی که به من کمک نمی کند، ...

به هر حال علی با وجود نومیدی و خستگی مفرط یک حقیقت را نباید از نظر دور داشت: همه چیز دارد خاتمه می یابد. جوجه دارد بزرگ می شود و به "دیار حبیب" باز می گردد. ما جداً در پایان راه هستیم. پنجاه سال پس از نگارش کویر اراده ی تو دارد بر همه چیز فائق می آید؛ اراده ای که در این پنجاه سال و قبل تر از آن همواره دور تا دور آن را با دیواره ای از جنس بتن سخت و نفوذناپذیر پوشانده بودند. حالا این ارده بیش از هر زمان دیگری دارد از گوشه و کنار دیواره بیرون می زند و هرچه هم پارگی های دیواره را وصله پینه کنند، باز از گوشه ای دیگر رخ نمون می کند. همه چیز دارد خاتمه می یابد. و شخص من با وجود تمام دلخوری ها یک بار دیگر:

به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت - بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد

حسرت: "هم دست و هم داستان" با هم جلو انقلاب را گرفتند.


نوشته شده در  چهارشنبه 97/1/8ساعت  10:38 صبح  توسط ع. افگار 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درندگی
فهمیدگی
نان و دلقک
سنگ پای ازغد
لانه نه، آن جا سگدانی بود
سیاست داخلی
[عناوین آرشیوشده]