... سالها از آن ایام میگذرد. دیگر به ده نمیروم و هرگاه هم یک دو روزی میروم، مجال تماشای این نمایش زیبا و دوست داشتنی [رابطهی مرغ و جوجهاش] را ندارم. اما تازگی چه دردناکانه میفهمم آنچه را در آن ایام که آن همه غرق تماشا و اندیشه و تأمل بودم و نمیفهمیدم. راز این داستان لذت بخش و شگفتی را که پایانی غم انگیز و سخت داشت، این روزها خوب میفهمم. چندی است دارم میفهمم. میفهمم؟ نه، فهمیدن یک راز، یک ابهام که این چنین مداوم نیست. موضوعی را فهمیدن، دانستن، آگاه شدن و پی بردن که نمیتواند یک فعل استمراری باشد. یک بار به مجهولی پی میبریم و از سرّی آگاه میشویم و بعد باید بگوییم: "من آن را مثلاً چهار روز پیش، دو سال پیش، عصر فلان چهارشنبه، در اثنای یک مطالعه، یک مکاشفه، یک سفر، یک دیدار، یک درس، ... فهمیدم". راست است. فهمیدنهای علمی و دانستنیهای فلسفی چنین است. عقل اینچنین میفهمد. عقل ابزارش منطق است و منطق دو حالت را بیشتر نمیداند: "میفهمم"، "نمیفهمم" و همین! بیش از این هم نیازی ندارد. آنچه را باید بفهمد، طبیعت است، اسرار دنیاست و اینها همه یک بعدیاند. یک معنی بیشتر ندارند. اما کار روح چنین نیست. فهمیدن در عقل همچون روشن شدن یک لامپ الکتریکی در اتاق یا برق زدن یک صاعقه در فضا یکبارگی صورت میگیرد. در یک لحظه اتاق تاریک است و در لحظهی دیگر روشن، و میانهی این دو حالتی دیگر نیست. اما فهمیدن در روح به گونهی سرزدن آفتاب از افق مشرق است. آفتابِ فهمیدن از افق دور و مبهمی در روح طلوع میکند و نهر سپیدهی صبحِ یک معرفت، طلوع آفتابِ یک نوع حکمت، یک نوع عرفان، [یا] دریافت و یا بینایی، از پس قلهی کوهی در صحرای بی پایان و اسرار آمیز "ولایت جان" جاری میشود، همچون خورشیدی بر یخچالها و تودههای برفِ ناخودآگاهی و انجماد و سکوت میتابد و میگدازد و قطرهها کم کم جویبار و جویبارها اندک اندک نهر و نهرها رفته رفته دریا میشوند و آدمی را از درون غرق میکنند. آفتاب آگاهی، گرمای روشن آشنایی، همچون حلول آرام و مستمرِ "فردا" در جانِ "امشب" و همچون ورود پنهانی و پیوستهی بوی بهار که در دَماغِ اسفندماه میپیچد، پارههای سیاهیِ جهل و دامنههای یخ گرفتهی زمستانی را در سرزمین روح میراند [= کنار می زند] و میگدازد و این "تغییر فصل" آغاز دارد اما بی پایان است. در این دنیا آفتاب همواره در سرزدن است، بهار همواره در رسیدن و دل مدام در فهمیدن!
"بودا یک بار در صورت پرندهای به زمین آمد و مرغان را بیم داد که این جنگل را رها کنید که به زودی آتش خواهد گرفت ...".
از آن هنگام که پا به دنیای اسرار آمیز هند نهادم و با عالم پر شگفتیِ مرغان آشنا شدم، این راز سر به مهر را میفهمم. آفرین بر تو مُعینِ [= یاریگر] پاک و عزیزِ بودایی که خود را در راه ایمانت سوختی، آتش زدی، و در برابر من از دیوارهی قطور و نفوذناپذیر روحم به این چشم انداز بی مرز پرعجایبِ شرق پنجرهای گشودی و مرا زبان مرغان آموختی و دلم از حشمتِ یادِ تو سلیمانی شد.
من از آن "هنگامه" همچنان راز این قساوتِ دلخراش و باورنکردنیِ این مظهر عاطفه و محبتِ بی شائبهی خداوندی [یعنی پرنده] را میفهمم - به طور مداوم، شب و روز، ساعت به ساعت. از همان هنگام همهی روزها و شبها و ساعتها و دقیقهها و ثانیهها و لحظهها، همه، همچون یک خط، یک نهرِ پیوستهی غیر قابل تفکیک و یکدستی شدهاند و من با همین پیوستگی و کشش و جریان مداوم، این راز دردآلود و گدازنده را میفهمم، نه، حس میکنم. بهتر است بگویم: من سالهاست این راز پوشیدهی جانگداز و باورنکردنی و طاقت فرسا را "میکشم". آری، کلمهاش را پیدا کردم: میکشم! من این راز را، فهمیدنِ مستمر و متصاعدِ این راز را میکشم. بگذار بگویند این جمله درست نیست؛ "به کار نرفته است". به دَرَک که به کار نرفته. میدانم به کار نرفته؛ اما درست است. "که این شکسته بیرزد یه صد هزار درست". ادبا و علمای "قاعده"ی [= دستور زبان] ما چه میفهمند؟ آنها فقط درستها را میتوانند بفهمند. چه میدانند که چه غلطها هست که از همهی درستها درستتر است. این هم شد حرف که: "به کار نرفته"؟ چرا به کار نرفته؟ برای اینکه به کارشان نمیآمده. آنها که در این وادیها نیستند. همهی نیازهای روحی و حیاتی آنها را یک کتاب "لغت معنی" برآورده میکند. زیادشان هم هست. زبان "کلیله" و "دمنه" آنها را بس است. مگر از این دو نیازمندتر و هوشیارتر و عمیقترند؟ غالب کلمات همین زبان هم برایشان ثقیل است و بیش از حد نیاز! اگر نه چنین است پس چرا "کلیله و دمنه" دانها این همه خودشان را میگیرند؟ این همه "میفروشند" و مردم هم "میخرند"؟ پس چرا آن بابا که کلیله را زِبَر زیر گذاشته آن همه غَبغَب دارد؟
آری، حالا دارم میفهمم. سالهاست این مجهول باورنکردنی را، این تراژدی سختی را که به جان سوهان میکشد، "میکشم". تراژدی چیست؟ سختترین و نابترینش فاجعهای است که آدمی رنج بَرَد اما هیچ کس را در آن نتواند محکوم بداند. نه مرغ را، نه جوجه را. نه رستم را، نه سهراب را.
اکنون سالهاست این رازی را که جانم را به درد آورده است، دارم میکشم. نه بدانگونه که یک مجهول علمی، یک مسئلهی ریاضی یا ادبی را میفهمند. بدانگونه که یک اندوه را، یک بلا و مصیبت و درد را میکشند. مصیبتی در دو داغی که پیش از آن تصوری هم از آن نداشتهاند، بدان خو نکردهاند.
چه بگویم؟ چه سنگین است این حرف! انگشتانم در زیر فشار آن خورد میشود، میشکند. چه گفتنِ سختی دارد! مثل جان کندن است ...
ایثار را ببین! به شکوهِ خلقت هستی است!
اخلاص را بنگر! به زلالی ملکوت خداوند است!
که فاجهای ناگزیر میرسد و آن هنگامی است که "عشق با معشوق مغایر میافتد" و از این دو یکی را باید قربانی کرد. و عشق به فرزند از اینگونه است.
عشقِ فرزند؟ چه میگویم؟ عشق خدا به انسان نیز از این گونه است. به گفتهی اوپانیشاد "مِهراوهی من، آنچنان دوستت میدارم که خود را قربانی تو میکنم؛ هنر خویش را قربانی تو میکنم؛ ایمان خویش را قربانی تو میکنم؛ میراثهایم را قربانی تو میکنم، مرکبم را، همهی هستیام را، گذشتهام را، حالم را و آیندهام را قربانی تو میکنم. مهراوهی من، من چنانت دوست میدارم که هر چه را دارم، مهراوهی من، تو را که دارم، قربانی تو میکنم".
در اسلام، "خاتمیت" چنین عشقی است!
و حال احساس میکنم که این مرغ در این حال، این مرغ در این لحظات، این مرغ در این خاتمیت دشوارش چه حالی دارد؟ چهها میکشد؟ در درونش چه خبرها است!
عشق در اوج اخلاصش به ایثار رسیده است و در اوج ایثارش به قساوت! وی با هر منقارِ خشمگینی که بر پشت و پهلوی جوجهاش میزند، پارهای از قلبِ خویش را به منقار میکَنَد.
برگرفته از کتاب کویر
توضیح: مرحوم شریعتی، بیشتر برای انتقال حس مکث و تأمل، در نگارش این کتاب از ویرگول بسیار زیاد استفاده کرده. برای کمک به فهم سادهتر، بسیاری از ویرگولها حذف شدهاند.