پریشب نیمه شب یک فیلم فوق العاده مزخرف از شبکهی یک تلویزیون دیدم. فیلم بسیار حالم را گرفت. بهمم ریخت. از آن دست فیلمهایی بود که صرفاً و عمداً به قصد زجر دادن مخاطب ساخته شدهاند. سازندگان تمام "هنر"ی را که در چنته دارند رو میکنند تا مخاطب را تا حد ممکن زجر دهند. هر چه لطایف الحیل بلدند به کار می گیرند، فقط و فقط به قصد زجر دادن مردم. هر چه کِرم در گوشه و کنار ذهن بیمارشان جا کرده با نهایت دقت، ظرافت و هنر خالی میکنند در قصه تا افراد را زجر بدهند. زجر با رنج فرق میکند. زجر غلیان بسیار شدید و همه جانبهی انواع و اقسام احساسات آدم است. زجر باعث میشود آدم از همه چیز و همه کس بیزار شود، حتی از خدا. و نتیجهی زجر بی ایمانی است. و جای بسی شگفتی است که چه طور چنین فیلمهایی در تلویزیونی که داعیهی اسلامی بودن دارد، پخش میشود.
من تجربیات زیادی دارم و به سرعت میتوانم به نیت پلید سازندگان چنین آثاری پی ببرم و خود را از دام جادوی هنری ایشان برهانم. ولی تکلیف دهها و شاید صدها میلیون انسان بیگناهی که این فیلم را دیدهاند و تکلیف چند میلیارد بشر بیگناه که هر روزه محکوم به در معرض قرارگیری چنین شیطنتهایی هستند، چه میشود؟
به هر حال بسیار ناراحت و رنجور شدم تا اینکه به بهانهی روز بزرگداشت مولوی سری به آثار این بزرگوار زدم. خوبیهای افرادی مثل مولوی، گرچه تعدادشان ده درصد تعداد شیاطین هم نیست، بدیهای آنان را به موازنه میکشد. (سورهی انفال، آیهی 65: ای پیامبر، مؤمنان را برای جنگ برانگیز؛ اگر از شما بیست نفر صابر موجود باشد، دویست نفر را شکست میدهند و اگر از شما صد نفر موجود باشد، هزار نفر از آنان را که کفر ورزیدند شکست میدهند، چرا که ایشان گروهی هستند که درک نمیکنند). و اینچنین است که خوبی و بدی در این دنیا در حال توازن است و همین آدم را قدری آسوده میکند.
از مولوی بگویم که عقیده دارم بسیار در مورد او بی انصافی شده که او را یک سر سنی خواندهاند. اظهار تواضع او به حضرت امام علی در شعر معروفش در مورد ایشان، به نظر من، در طول تاریخ بی نظیر است. البته او همه جا از خلفا هم تمجید کرده ولی به نظرم در مورد حضرت علی دست کم دراین شعر سنگ تمام گذاشته. ابیاتی از این شعر را که برای خودم قابل درک است در این جا میآورم و سپس به بحث در مورد مولوی ادامه میدهم. با من باشید.
از علی آموز اخلاص عمل - "شیر حق" را دان مطهّر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت - زود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی - افتخار هر نبیّ و هر "ولی"
آن خدو زد بر رخی که روی ماه - سجده آرد پیش او در سجده گاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی - کرد او اندر غزایش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل - وز نمودن عفو و رحمت بی محل
گفت بر من تیغِ تیز افراشتی - از چه افکندی مرا بگذاشتی؟
...
ای علی که "جمله عقل و دیدهای" - شمّهای واگو از آنچه دیدهای
"تیغ حلمت" جان ما را چاک کرد - آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو دانم که این اسرارِ هوست - زانک "بی شمشیر کشتن" کار اوست
...
بازگو ای بازِ عرشِ خوش شکار - تا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته - چشمهای حاضران بر دوخته
...
راز بگشا ای علیّ مرتضی - ای پسِ سوء القضا حُسن القضا
...
چون تو بابی آن مدینهی علم را - چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر "جویای باب" - تا رسد از تو قُشور اندر لُباب (از طریق تو پوسته ها به مغز برسند)
باز باش ای باب رحمت تا ابد - بارگاهِ ما لَهُ کُفواً اَحَد (این یک بیت بسیار حیاتی است. برداشت شخصی من این است: ای باب رحمت که برای حضرت رسول کُفوی دیگر هستی، تا همیشه بر بارگاه ما باز بمان؛ یعنی گرچه برای خدا هیچ کُفوی نیست، مولوی برای حضرت رسول کُفوی قائل میشود که از نظر او حضرت امیر است. اگر احساس میکنید برداشت من اشتباه است حتماً تذکر دهید)
...
بازگو ای "بازِ پَر افروخته" - با "شَه" و با "ساعدش" آموخته (شه استعاره از پروردگار و ساعد احتمالاً استعاره از حضرت رسول؛ آموخته یعنی خو کرده)
...
در محلِّ قهر این رحمت ز چیست؟ - اژدها را دست دادن راه کیست؟
گفت من تیغ از پی حق میزنم - بندهی حقّم نه مأمور تنم
شیر حقّم نیستم شیر هوا - فعل من بر دین من باشد گوا
ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَم در حِراب - من چو تیغم وان زننده آفتاب
رخت خود را من ز ره برداشتم - غیر حق را من عدم پنداشتم
سایهای اَم، کد خدااَم آفتاب - حاجبم من، نیستم او را حجاب
من چو تیغم پُر گهرهای وصال - "زنده گردانم نه کشته" در قِتال
"خون نپوشد گوهر تیغ مرا" - باد از جا کِی بَرَد میغ مرا (میغ = ابر)
کَه نیَم کوهم ز حلم و صبر و داد - کوه را کِی در رُباید تندباد؟
آنک از بادی رَوَد از جا خَسیست - زانک بادِ ناموافق خود بَسیست
بادِ خشم و بادِ شهوت بادِ آز - بُرد او را که نبود اهل نماز
کوهم و هستیّ من بنیاد اوست - ور شوم چون کاه، بادم یاد اوست
جز به باد او نجنبد میل من - نیست جز "عشقِ اَحَد" سرخیل من
خشم بر شاهان شَه و ما را غلام - خشم را هم بسته ام زیر لگام
تیغ حلمم گردن خشمم زدست - خشم حق بر من چو رحمت آمدست
...
چون درآمد علتی اندر غزا - تیغ را دیدم نهان کردن سزا
...
وانچ لِلَّه میکنم تقلید نیست - نیست تخییل و گمان، جز دید نیست
ز اجتهاد و از تَحَرّی رَسته ام - آستین بر دامنِ حق بسته ام
(در این دو بیت مولوی به طرز ظریفی اصول و مشی اساسی روحانیت شیعه را نکوهش میکند)
...
(چند بیت بعد خطاب حضرت علی است به عَمرو و دعوت او به اسلام)
اندر آ کآزاد کردت فضل حق - زانک رحمت داشت بر خشمش سَبَق
اندر آ اکنون که رَستی از خطر - سنگ بودی کیمیا کردت گُهر
رَسته ای از کفر و خارستان او - چون گلی بِشکُف به سروستانِ هو
تو منیّ و من تُوَم ای محتشم - تو علی بودی، علی را چون کُشَم؟
معصیت کردی بِه از هر طاعتی - آسمان پیمودهای در ساعتی
...
ناامیدی را خدا گردن زَدَست – چون گنه مانند طاعت آمدست
(مولوی میکوشد استدلال کند که گناه میتواند پیش زمینهی رحمت لایتناهی پروردگار باشد؛ نگاه او بسیار انسان دوستانه است)
...
اندر آ من درگشادم مر تو را - تُف زدیّ و تحفه دادم مر تو را
مر جفاگر را چنینها میدهم - پیشِ پای چپ چه سرها مینهم
پس وفاگر را چه بخشم؟ تو بِدان - گنجها و مُلکهای جاودان
(پس از این مولوی نقل میکند که حضرت رسول به حضرت علی خبر داده که به دست فلان کس (ابن ملجم) کشته خواهد شد و ابن ملجم با اطلاع از این موضوع از حضرت میخواهد پیشاپیش خود او را بکشد و از فسادش جلوگیری کند؛ حضرت علی برایش دلیل میآورد که این در واقع او نیست که ایشان را خواهد کشت، بلکه خود خدا این کار را خواهد کرد و ابن ملجم صرفاً آلت است. ابن ملجم در مورد قصاص بعد از جنایت از ایشان میپرسد که حضرت علی پاسخ میدهد که قصاص هم صرفاً به این دلیل که حکم خداست، روا میباشد. مولوی در این ابیات بسیار میکوشد برای مفاهیم ظاهراً خشن قرآن مثل قصاص و جنگ فلسفههایی رحمانی ذکر کند)
...
حلقِ حیوان چون بُریده شد به عدل - حلقِ انسان رَست و افزونید فضل (اشاره به قربانی کردن فرزند توسط حضرت ابراهیم که خداوند کشتنی بزرگ را فدای فرزند ایشان کرد و در طول تاریخ اسلام با تأسّی از این ماجرا قربانی کردن به حیوانات اختصاص یافته و جهل تاریخی بشر در قربانی کردن فرزند به فراموشی سپرده شده)
...
هر که را آن حکم بر سر آمدی - بر سرِ فرزند هم تیغی زدی (اشارهی مجدد به ماجرای قربانی کردن فرزند توسط حضرت ابراهیم. مولوی به تسلیم محض در برابر حکم خدا، حتی اگر خشن باشد، تأکید میکند)
...
(از زبان عَمرو:)
باز آمد کای علی زودم بکُش - تا نبینم آن دم و وقتِ تُرُش
من حلالت می کنم، خونم بریز - تا نبیند چشم من آن رستخیز
...
(از زبان حضرت علی:)
لیک بی غم شو، شفیع تو منم - خواجهی روحم نه مملوک تنم
پیش من این تن ندارد قیمتی - بی تن خویشم فَتیِّ ابنِ الفَتی
خنجر و شمشیر شد ریحان من - مرگِ من شد بزم و نرگس دانِ من
(تحلیل مولوی از شخصیت حضرت علی:)
آنک او تن را بدین سان پِی کند - حرصِ میریّ و خلافت کِی کند؟
زان به ظاهر کوشَد اندر جاه و حکم - تا امیران را نماید راه و حکم
تا امیری را دهد جانی دگر - تا دهد نخل خلافت را ثمر
(مولوی به بیزاری محض حضرت علی از خلافت و حکومت اشاره میکند)
...
گفت "امیرالمؤمنین" با آن جوان - که به هنگام نبرد ای پهلوان
چون خدو انداختی در روی من - نفس جنبید و تَبَه شد خوی من
نیم بهر حق شد و نیمی هوا - شرکت اندر کار حق نبود روا
...
گبر این بشنید و نوری شد پدید - در دل او تا که زنّاری برید
گفت من تخم جفا میکاشتم - من تو را نوعی دگر پنداشتم
...
عرضه کن بر من شهادت را که من - مر تو را دیدم سرافراز زَمَن
قُربِ پَنجَه کس ز خویش و قوم او - عاشقانه سوی دین کردند رو
او به تیغ حِلم، چندین حلق را - وا خرید از تیغ و چندین خَلق را
تیغ حِلم از تیغ آهن تیزتر - بل ز صد لشکر ظَفَر انگیزتر
...
مولوی بزرگ
پر واضح است است که مولوی بسیار از خشونت بیزار بوده و همواره کوشیده خشونت را از دین بزداید. آنطور که از یک استاد تاریخ شنیدم، در تمام متون تاریخی از کشته شدن عَمرو به دست حضرت علی سخن گفته شده و روایت مولوی در این میان روایتی غریب است. مولوی به شدت میکوشد شخصیت حضرت علی را از یک شمشیرزن و یک خونریز صرف - آنطور که برای ایشان تبلیغ میشده - تطهیر کند. صد البته مولوی بارها نشان داده برای شمشیرزنی ایشان و خصومت شدیدشان با تبهکاران احترام قائل است. ولی مولوی مثلاً از آن روایتهای بیشرمانه در مورد حضرت علی، که نمونهای از آنها در کتابهای دورهی دبیرستان آمده بود و در آن حضرت علی رستم شده بود و عَمرو را آنچنان گردن زد که سرش صد قدم آن طرفتر پرید (!)، فاصله میگیرد. تلاش مولوی برای زدودن خشونت از دین در حالی است که حاکمان همواره تلاش میکرده اند خشونت ناروای خود را به نام دین توجیه کنند.
از سوی دیگر مولوی بسیار به ایجاد اتحاد بین مسلمانان و تمامی بشر علاقه دارد. در مقایسهی مولوی و حافظ، مولوی تمایل بسیار به شرح و تفصیل و بسط مسائل دارد و بینهایت پرگویی میکند. شعر گفتن برای مولوی از نفس کشیدن هم سادهتر بوده. در حالی که حافظ به تعبیر خود حتی شعر هم نمیگوید و ترجیح میدهد فقط "یک نکته" را خاطر نشان کند:
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟ - یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
مولوی یک استاد تمام است؛ شکی نیست. ولی حافظ، یک مرتبه بالاتر، به سان یک پیر فرزانه است. آنچه را مولوی در "جام می" خوانده، حافظ از بر است. هنر حافظ هم یک سطح کامل بالاتر از مولوی است. ولی فکر میکنم حافظ قطعاً تحت تأثیر مولوی بوده و با توجه به تکرار مضامین مورد استفادهی مولوی در اشعار حافظ میتوان نتیجه گرفت حافظ خود بر "شاخِ غولی" چون مولوی ایستاده. در پایان یکی از غزلیات مولوی را میآورم:
سماع از بهر جانِ بیقرار است - سبک بر جَه، چه جای انتظارست؟
مشین این جا تو با اندیشهی خویش - اگر مردی برو آنجا که یارست
مگو باشد که او ما را نخواهد - که مرد تشنه را با این چه کار است؟
که پروانه نیندیشد ز آتش - که جان عشق را اندیشه عارست
چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید - در آن ساعت هزار اندر هزار است
شنیدی طبل، برکش زود شمشیر - که جان تو غلاف ذوالفقار است
بزن شمشیر و ملک عشق بِستان - که "ملک عشق ملک پایدار است"
حسینِ کربلایی، آب بگذار - که آب امروز تیغ آبدار است (آب را رها کن و برای رفع تشنگی، خود را در برابر شمشیر قرار ده و جان بسپار)
پی نوشت: اکنون فروردین 99 است. اعتقاد به امامت را به کل از دست دادهام.