سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اخیراً فرصتی دست داد تا به مشهد و حرم حضرت امام رضا شرفیاب شوم. می‌دانید، به اصل زیارت و فضای حرم می‌توان از منظر تازه‌ای نگاه کرد. در حرم مردم با توجه به خلوص نیتی که دارند، رقت قلبی پیدا می‌کنند. در حرم افراد با هم مهربان‌تر هستند. مرزهای بین انسان‌ها تا حدی از بین می‌رود. از همان ورودی حرم که شما را به اصطلاح بازرسی بدنی می‌کنند تا حیاط صحن‌ها، کفش داری‌ها و فضاهای داخلی همه جا پر از صلح و صفا و آرامشند (اشتباه نکنید؛ این یک نگاه متعصبانه و مذهبی و فرامادی صرف نیست. این یک واقعیت عینی است که دلایل ملموسی هم دارد). در بازرسی بدنی آدم فکر می‌کند با یک پلیس بازی طرف است؛ ولی به سرعت متوجه می‌شویم خادمان مخصوص این کار هر چه قدر هم که می‌خواهند ادای پلیس‌ها را در بیاورند، نمی‌توانند. من دیدم یک خادم سعی می‌کرد به یک گلدان که همراه یکی از زائران بود گیر بدهد و بگوید همراه داشتن آن غیرقانونی است. ولی با خواهش زائر، خادم به سرعت تغییر نظر داد و به او اجازه داد گلدان را با خود داخل ببرد. و در نهایت هم جمله‌ی تکراری ولی بسیار شیرین همیشگی را به او هم گفت: "التماس دعا!". یک زائر دیگر می‌خواست کودک خردسالش را با کالسکه داخل ببرد که خادمی مانع شد. جالب بود که زائر در هنگام بحث در این مورد صدایش از آن به ظاهر پلیس بلندتر بود. به هر حال نفهمیدم نتیجه‌ی بحثشان چه شد و پس از بازرسی بدنی کذایی محل را ترک کردم. و البته این جمله برای من هم تکرار شد: "التماس دعا!". داخل که می‌روی، همان صلح و صفا و آرامش بر همه‌ی اجزا حاکم است و مردم با هم مهربان هستند. اطراف ضریح قضیه کمی فرق می‌کند و افراد به خاطر رسیدن به ضریح احترام به هم‌دیگر را فراموش می‌کنند! من ابتدا به ضریح نزدیک نشدم؛ چرا که اعتقادی به لمس ضریح و تبرّک و مسائلی مانند این ندارم. رو به روی ضریح ایستادم و دعا کردم و سپس از آن جا خارج شدم. داشتم به حیاط نزدیک می‌شدم که با خودم فکر کردم رفتارم در عدم لمس ضریح مغرورانه بوده و به نوعی سعی کرده‌ام خود را از دیگران جدا کنم. این باعث شد برگردم و مثل بقیه به هر زحمتی شده دستم را به ضریح برسانم و دوباره راه خروج را در پیش بگیرم. می دانید، حرم و زیارت خواه ناخواه افراد را با هم برابر می‌کند (زیارت جلوه‌ی دموکراسی و حج بارزترین مظهر دموکراسی در اسلام است؛ این طور فکر می‌کنم). فکر می‌کنم نباید از این برابری گریخت. حتی اگر مسئله مربوط شود به تکرار یک رسم غیرمنطقی ولی بی ضرر. به هر حال از حرم که خارج می‌شوی، دنیا دوباره همان شکل قبلی را به خود می‌گیرد. البته انسان پر از احساسات مثبت است و با قبل قدری فرق می‌کند. ولی واقعیت‌ها هم‌چنان آدم را آزار می‌دهند: گرانی، بیکاری، شلوغی و انواع و اقسام مشکلات دیگر. گاهی فکر می‌کنم اگر وجود گرانقدر بزرگانی مانند حضرت رضا نبود که شفیع ما شوند، زیر بار این مشکلات هر آینه تک تکمان در هم می‌شکستیم و چیزی از نسل و تبارمان هم باقی نمی‌ماند.

به هر حال زیارت تمام شد ... الآن که خاطرات زیارتم را مرور می‌کنم، کلی خاطره از زیارت‌های قبل‌تر هم در ذهنم زنده می‌شود. یادم می‌آید یک بار مشغول خارج شدن از حرم بودم که یک مرد میانسال به انگلیسی از من پرسید: "این آب‌ها مثل هم هستند؟". اشاره‌اش به آب توی حوض و آب لوله کشی بود. یک بطری دستش بود و می‌خواست برای تبرک آب همراه خودش ببرد. برایم سخت بود توضیح دهم که از آب توی حوض نمی‌توان برداشت؛ چرا که کثیف است. پس خودم را راحت کردم و گفتم: "بله، مثل هم هستند" و به او کمک کردم بطری‌اش را از شیر آب پر کند. بعد پرسیدم اهل کجاست که معلوم شد از هندوستان می‌آید. واقعاً بعضی از مردم چه انرژی یا بهتر است بگویم چه ایمانی دارند که به تنهایی، بدون این‌که زبان کشور خارجی را بدانند و با پرس و جوهای ایما و اشاره‌ای این همه راه را مسافرت می‌کنند تا بتوانند زیارت کنند. آن مرد قدش کوتاه بود. سر مرا خم کرد و صورتم را بوسید و از هم جدا شدیم. یک بار دیگر در اتوبوس مشغول برگشتن از مشهد به شهر خودمان بودم که به یک مرد حدوداً چهل و پنج ساله‌ی پاکستانی برخوردم. از زیارت حرم حضرت رضا داشت به تهران می‌رفت تا از آن‌جا - فکر می‌کنم - به عراق و زیارت عتبات برود. می‌گفت این چندمین باری است که برای این روند مسافرت عازم می‌شود. می‌گفت پول‌هایش را چند وقت یک بار جمع می‌کند تا بتواند به زیارت حرم ائمه بیاید. از زیارتش به کربلا می‌گفت که شامل پیاده روی‌های طولانی با پای برهنه و قمه زنی می‌شود. واقعاً ضرورت این مسائل برایم قابل درک نیست. هر چه گفتم قمه زنی مضر است، می‌گفت برای مغز مفید هم هست. صحبتمان به عربستان کشید که - فکر می‌کنم - برادرش در آن‌جا مشغول کار بود. پافشاری می‌کرد که چهل درصد مردم عربستان شیعه هستند. هر چه از ما انکار، از او اصرار. یاد برخی از دانشجوهای سنی مذهب دانشگاهمان می‌افتم که در صحبت‌های شخصی گاهی اصرار داشتند که چهل درصد مردم ایران سنی هستند. در بین راه که اتوبوس نگه داشت، دوست پاکستانی خواست از یک فروشگاه برای همسرش سوغاتی بخرد. یک بسته پول ایرانی داشت که با کش به هم بسته بود. فروشنده قیمت یک انگشتر را هفت هزار تومان اعلام کرد. مرد گفت: "پنج خمینی". کمی فارسی بلد بود. فروشنده ابتدا قبول نکرد ولی وقتی دید مرد از او دور می‌شود، قبول کرد. فکرش را بکنید یک آدم خارجی در یک کشور کاملاً بیگانه تک و تنها با خستگی مفرط، سر قیمت کالا چانه می‌زند و آخرش هم حرفش را به کرسی می‌نشاند و بیش از بیست و پنج درصد تخفیف می‌گیرد. آدم واقعاً باید پر دست و پا و زبر و زرنگ باشد تا از پس چنین مسافرت‌هایی بربیاید. ما دو ساعت سوار اتوبوس می‌شویم، یک روز نیاز به استراحت داریم، ولی بعضی‌ها این قدر پر توان هستند. خلاصه به شهر ما که رسیدیم، دوستمان حسابی مرا در آغوش کشید و روبوسی کرد و خداحافظی گرمی داشتیم.

خاطرات این زیارت‌ها را که کنار هم می‌گذارم به دو نکته‌ی اساسی برمی‌خورم. اول این‌که عشق آتشین به معصومین که در نتیجه‌ی تبلیغات یا تحقیقات - به هر حال - به دست آمده، توان و انرژی فوق العاده‌ای در مردم ایجاد می‌کند. توان و انرژی که در راه‌هایی به مراتب مهم‌تر از زیارت می‌تواند صرف شود. اما جنبه‌ی مثبت قضیه این که در نتیجه‌ی همین عشق و در حین همین زیارت‌ها دل‌های مردم چه قدر به هم نزدیک می‌شود. "دل‌هایی که اگر می‌خواستی با تمام ثروت روی زمین به هم نزدیکشان کنی، نمی‌توانستی".

 

پی نوشت: اوایل سال 99 است که این نوشته را مرور می‌کنم. مدت زیادی است هر گونه اعتقاد خود به مسئله‌ی امامت را به کل از دست داده‌ام.


نوشته شده در  شنبه 93/6/22ساعت  1:46 صبح  توسط ع. افگار 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
انکار واقعیت
تغییر صدا
سیاست قدیمی
درندگی
فهمیدگی
[عناوین آرشیوشده]