توضیح: این نوشته با توجه به اطلاعات محدود از مکاتب مهم جامعه شناختی تنظیم میشود و احتمال اشتباه در آن زیاد است.
هیچ توجه کردهاید که فاصلهی دو جنگ جهانی فقط 21 سال طول کشیده. این زمان بسیار کمی است که آلمان صرف بازیابی خود کرده و آماده شده. به هر حال تا آنجا که پی بردهام، عامل محرک جنگ دوم تا حد زیادی ناشناخته باقی مانده؛ اما آنچه مسلم است نفرت و ترس از آقای هیتلر، رهبر آلمان در طول دو دههی منتهی به این جنگ است.
مهمترین بحث پیرامون جنگ جهانی دوم از نظر من، نظام ارزشی دو طرف درگیر مخاصمه است. برای من عجیب است که آقای هیتلر صرفاً با ضد ارزش گام در این جنگ گذاشته. او ایدههای موجه و قابل دفاع مارکسیسم، کمونیسم و سوسیالیسم را که در شوروی رونق داشته، مورد هجمه قرار داده و در مقابل ایدهی ناسیونال-سوسیالیسم را مطرح میکند. و از دل ایدهی تازهی او یک ضد ارزش بزرگتر که شامل نژاد گرایی است، متولد میشود.
همچنین آقای هیتلر در برابر انقلابی گری، به صراحت آریستوکراسی (سلطان سالاری) را مورد حمایت قرار میدهد. در ادامهی اتخاذ ضد ارزشها، حتی موسولینی، رهبر وقت ایتالیا که به شکل ریاکارانه هم پیمانی آلمان را میپذیرد، با طرح ایدهی فاشیسم، که یک دیکتاتوری عریان است، به جنگ ایدهی تقریباً نوظهور دموکراسی میرود.
سؤال اینجاست که چرا باید در مقابل شعارهای قابل دفاع و جالب توجه طرف مقابل، این ایدئولوژیهای ناقص و غیر قابل قبول را مطرح کرد.
اگر در تاریخ دورتر سیر کینم، شاهد خواهیم بود که مثلاً حافظ هم در مقابل "خداپرستی" ریاکارانهی حاکم بر جامعهی وقت، رندی و بی تقوایی را علم میکند. در واقع به نظر میرسد که در شرایطی که نیکی و نیکوکاری توسط ریاکاران مصادره شده، چارهای جز معرفی ایدههای شریرانه به عنوان مرام باقی نمیماند. اما بحث مهمتر بر سر این است که تبلیغ این ایدههای متضاد قادر نخواهد بود توده را مجاب کند. و شاید یکی از دلایل شکست آلمان در جنگ دوم هم همین بوده. آنها در مقابل ایدههای گسترش یافتهی روسها (ایدههایی که با توجه به اصالتاً آلمانی بودن مارکس، احتمالاً اساساً از خود آلمان کش رفتهاند)، فقط میتوانند عکسش را معرفی کنند؛ اما این اقبال عمومی را در پی نخواهد داشت.
آنطور که پیداست تا همین امروز و با گذشت 80 سال ایدههای معرفی شده توسط آقای هیتلر هنوز مورد نفرین خاص و عام است. اما ظاهراً چارهای برای وی باقی نبوده. ریاکاری روسیه سر به فلک میکشیده.
در مورد همپیمانیهای ظاهری در جنگهای اول و دوم جهانی هم جای بحث بسیار است. در جنگ اول ژاپن متحد متفقین است. و به طرزی عجیب، ایتالیا در ابتدا در کنار متحدین میجنگد. در جنگ دوم هم حضور ایتالیا در جبهی متحدین سؤال برانگیز است.
اگر به صف بندی کنونی جهانی (در ظاهر) توجه شود، پاسخ این سؤال تا حدی روشن میشود. تصور کنید که قرار است یک درگیری نظامی تحت عنوان جنگ جهانی سوم به شکل واقعی آغاز شود. در این صورت آلمان و ژاپن در کنار آمریکا و فرانسه و بریتانیا در یک سو خواهند ایستاد و روسیه و چین و کرهی شمالی در سوی مقابل. ترکیه و هند هم اعلام بی طرفی خواهند کرد و دله سگهایی مثل یمن و ایران هم دمشان به دم روسیه گره خواهد خورد.
میبینید؟ سیاست این است. به سختی میتوان خصومت واقعی و صوری را در آن از هم باز شناخت.
به هر حال آلمان در عصر حاضر خیلی متناقض عمل میکند. آنها طوری رفتار میکنند که اعتماد به خود را همواره بین 30 تا 70 درصد در نوسان نگه دارند. هیچ وقت نمیتوان صد در صد به آنها اعتماد داشت و هیچ وقت هم نمیتوان کاملاً به آنها بی اعتماد شد. این هم یک سیاست اجباری به نظر میرسد. یادمان نرود که اطمینان نیروهای بلوک شرق به حاکمانشان در طول جنگ سرد و در طول آگاهی نخبگان در 10 سال منتهی به 1400 هجری شمسی، همواره حتی 150 درصد بوده. منتها همین اعتماد بیش از حد باعث شد وقتی عضویت بلوک شرق در خود حکومت ثابت شد، نیروهایشان کورکورانه به تبعیت حکومت درآیند. در واقع اعتماد ابتدایی باعث شد که آنها در نهایت مقاومتی در برابر فساد اربابانشان نکنند. اعتماد کمتر باعث میشود افراد مستقل بار بیایند.
در فیلم سقوط، (Der Untergang، سال 2004، آلمان) در لحظهای، از قول آقای هیتلر، آدمهای بلند پروازی مورد تمجید قرار میگیرند که هرگز به یک زندگی عادی اکتفا نمیکنند. در واقع سؤالی که فیلم با این اشاره میخواهد در اذهان مطرح کند، این است که مگر یک زندگی عادی چه ایرادی دارد. به طرز مشابه من شخصاً گاهی که از شرارت حکومت متعجب میشوم، در ذهنم با خود حاکمان مطرح میکنم که چرا کار را به اینجا رساندهاند؛ میشد تمام ما بشریت یک لقمه نان دور و بر هم بخوریم و زندگی را که به مراتب آرامتر است، بدون نیاز به پیچیدگیها در پیش گیریم.