روز گذشته مصاحبههایی از یک دروازهبان اسبق فوتبال ایران به نام بهروز سلطانی را در دو سه وبسایت مختلف و معتبر اینترنتی خواندم. با توجه به لحن و طرز صحبت قاطعانهی این فوتبالیست و با توجه به ارجاعهای مداوم و هیجان انگیز وی به فوتبال ایران در دههی شصت و از آنجا که همهی ما آدمهای ساده لوح به اشتباه فکر میکنیم، هر چه نابسامانی است مال پای لنگ ما و متعلق به دورهی ماست و در گذشته اوضاع به مراتب بهتر بوده، با مطالعهی گذرای مصاحبهها احساساتی شدم و فوراً نتیجه گیری کردم که: وای! این آقای سلطانی عجب انسان نیکی است!
حتی زیر یکی از مصاحبهها دیدگاه ارائه دادم که: وی فرد بسیار صادقی است. دیدگاهی که به دلیل نبود آزادی بیان منتشر هم نشد!
اجازه دهید قبل از ادامه دادن به بحث روی یک نکته تأکید کنم و آن اینکه این دنیا هیمشه همین بوده و هست. اگر شما آدمها وضع دنیای اطرافتان را از نقطه نظر سیاسی یا حتی اقتصادی و یا حتی روابط عادی مابین انسانها خراب و غیر قابل تحمل میپندارید، باید مطمئن باشید که آبا و اجدادتان هم چندان وضع بهتری نداشتهاند.
مثلاً خیلی از ما با نشستن پای صحبت پیرمرد – پیرزنهای فراموشکار، ممکن است با خود گمان کنیم که اوضاع ایران ما در زمان رژیم شاه کأنه بهشت برین بوده. خیلی از ما خاطرات همین افراد را از تهرون قدیم، لاله زار، پیچ شمرون و ... دهن به دهن میکنیم و بیخود در خودمان ناامیدی ایجاد میکنیم که فقط ما هستیم که در این دنیا مستوجب عذاب کشیدن بودهایم.
در پاسخ، اگرچه باید مطمئن بود که در رژیم سابق وضع این مملکت شاید ده برابر بهتر بوده ولی هیچ خبری از بهشت نبوده و مشکلات همیشه افراد را آزار میداده.
اما یکی از ویژگیهای رژیم سابق که خیلی به دل من مینشیند، آزادی بیان نسبی است. دقت کنید که در آن زمان، مثلاً فردی مثل مرحوم شریعتی قادر بوده 20 کتاب انتقادی محض و البته غیر مستقیم منتشر کند و یا سخنرانیهای متعدد وی در حسنیهی ارشاد زبانزد است. در حالی که اگر در زمانهی کنونی مثلاً فردی مثل من صرفاً تصمیم بگیرد فقط یک جلد کتاب بنویسد، تازه در دام رژیم افتاده و به آنها بهانه داده که با وی به شکلی مستقیمتر برخورد کنند؛ مثلاً زندانیاش کنند و از ادامهی فعالیتش رسماً جلوگیری کنند.
یکی از حسرتهای من این است که چرا در ایران به دنیا آمدهام و مثلاً چرا در اسلوونی به دنیا نیامدم تا دست کم قادر باشم کتاب بنویسم. در این صورت باور کنید در طی ده، 12 سال گذشته قادر بودم رژیم را صد باره از صحنهی جغرافیا حذف کنم. و از شما چه پنهان، در حال حاضر هم تنها راه فروپاشی رژیم را فرار رسمی از ایران و آگاهسازی مستقیم مردم با روشهایی مثل انتشار کتاب و غیره میدانم. در ممالک دیگر نمیتوان مطابق قانون جلو چنین فعالیتهایی را گرفت. در این مورد بعداً بیشتر توضیح میدهم.
برگردیم به بحث بهروز سلطانی. پس از برداشت اولیه در مورد درستکاری این ورزشکار، تصمیم گرفتم قدری در صحبتهای او دقیقتر شوم. و با دقت بیشتر متوجه تناقضهای آشکار شدم. او را متولد 1336 ذکر کردهاند؛ در سراسر اینترنت. منتها او در یک مصاحبه، در وب سایت ایسنا، میگوید: "سال 60 نزدیک 19 سال داشتم و با ناصرخان کار میکردم که آنقدر برایم قابل احترام بود که دوست نداشتم در آنجا بازی به من برسد".
به هر حال او در همه جا کلی از ناصر حجازی حرف زده و از اخلاق و منش او، که حالا پی میبرم یک سیاست است. در واقع از او میخواهند مدام از حجازی حرف بزند. اما وقتی خود را در سال 1360، 19 ساله ذکر میکند، در حالی که قاعدتاً 24 ساله بوده، چه طور میتوان به بقیهی خاطراتش اعتماد کرد. دست کم باید احتمال داد که خیلی خوب گذشته را به خاطر نمیآورد.
یک تناقض مهم دیگر، مربوط به ادعای او مبنی بر بازی در خارج کشور است. او در ورزش 3 میگوید: "من مقطعی به آلمان رفتم و پس از آن همیشه هم گفتم دروازهبانهای ما در اروپا موفق نمیشوند. خیلی سخت است. من به دسته دو رفتم و اکثرا رزرو بودم و خیلی کم به من بازی رسید".
و جالب اینکه در ایسنا، در همین خصوص میگوید: "سؤال: خانوادهتان راضی بودند به آلمان بروید؟
- به هیچ وجه. همین الان بچههایم اصرار دارند به خارج از کشور بروند. بچه بزرگ کردیم که کنارشان لذت ببریم و سر یک سفره غذا بخوریم نه اینکه به خارج بفرستیم. مادرم همیشه زجر میکشید و دوست داشت در یک سفره غذا بخوریم و لذت ببریم.
سؤال: آرمینیا بیلهفلد آن زمان در بوندسلیگا بود؟
- بله. دسته یک. در آن سال کلا یک بازی به من رسید؛ آن هم یک بازی دوستانه".
از اینجا معلوم میشود تیم آلمانی که او از حضور در آن صحبت میکند، آرمینیا بیلفلد بوده. اما مشکل اینجاست که در ورزش 3 او از حضور در دسته 2 آلمان حرف میزند و در ایسنا بیلفلد را یک تیم بوندسلیگایی و دسته یکی میخواند.
جای دیگر در ایسنا، او سال حضورش در فوتبال آلمان را اینگونه اعلام میکند: "سال 68 بود که مدتی در آرمینیا بیلهفلد کار کردم".
شخصاً در وب سایت ویکیپدیا قدری در مورد این باشگاه آلمانی تحقیق کردم و پی بردم که این تیم در آن سالها، بین 1985 تا 94 میلادی، اساساً در لیگ منطقهای ایالت وستفالن که یک دسته پایینتر از دسته دو (بوندسلیگای 2) است، مشغول فعلالیت بوده.
از طرفی سلطانی از حضور هر چند کوتاه در تیم مطرح کلن و قرارگیری در کنار دورازهبان تاریخی آلمانی یعنی تونی شوماخر دم میزند، که من بدون هرگونه تحقیقی این داعیه را زیر سؤال میبرم!
به هر حال او روی یک نکته مدام تأکید میکند که دروازهبانان ایرانی در اروپا موفق نمیشوند و دلایل مبهمی هم ارائه میدهد و با نام بردن مداوم از بیرانوند در همین اثنا، به نظر میرسد در واقع قصد دارد عدم موفقیت این دروازهبان ایرانی، بیرانوند را در اروپا توجیه کند.
خلاصه که من خیلی از این تناقضات و این سیاست پیشگی آقای بهروز سلطانی متأثر شدم. جای تعجب ندارد که او حین این مصاحبات، فلشبک مفصلی هم به بحث مربوط به پرویز دهداری، مربی جنجالی اسبق تیم ملی فوتبال ایران میزند. به هر حال خیلی ناامید شدم. منی که انتظار داشتم اوضاع در دههی شصت بهتر از حالا باشد. منی که تا عیناً برایم اثبات نشود، به کسی اتهام نمیزنم.