سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امشب یک فیلم دیدم به نام "بچه‌ی میلیون دلاری"، ساخته‌ی سال 2004 آمریکا، به کارگردانی یکی از کهنه کارهای هالیوود، کلینت ایستوود. این فیلم در جشنواره‌ی اسکار به عنوان بهترین فیلم سال برگزیده شده است. فیلم در مورد یک مربی بوکس است که با اصرار یک زن سی و یکی دو ساله، مربی او می‌شود. زن در بوکس بسیار موفق می‌شود و ثروت خوبی به دست می‌آورد؛ تا این که در یک مسابقه با ضربه‌ی غیر قانونی حریف قطع نخاع می‌شود و تمام اعضای بدنش از گردن به پایین فلج می‌گردد. او حتی قادر به تنفس معمولی هم نیست و با اتصال لوله‌ی اکسیژن به گلویش به زندگی ادامه می‌دهد. مربی، که خود را در آسیب دیدگی دخترک مقصر می‌داند، از او در بیمارستان نگهداری می‌کند، برای او کتاب می‌خواند و سعی می‌کند او را امیدوار نگه دارد. اما تیره روزی این زن پایان ندارد و پزشکان پای او را هم به دلیل زخم بستر قطع می‌کنند. تا این که دختر از مربی می‌خواهد به زندگی او پایان دهد. مربی ابتدا از این کار سر باز می‌زند. زن سعی می‌کند با گاز گرفتن زبانش خودکشی کند. اما پزشکان او را نجات می‌دهند. در نهایت مربی پس از مدتی کلنجار با خود دخترک را می‌کشد.

نگاهی کوتاه به قصه‌ی فیلم آدم را کاملاً افسرده می‌کند؛ چه برسد به این که آدم فیلم را ببیند و تمام احساسات بد آن را با تمام وجود حس کند. همان‌طور که می‌توان پیش بینی کرد، فیلم پر از فضاهای تیره است و ریتم کند آن همراه با سرگذشت‌های نامیمون هر یک از بازیگران صرفاً احساسات ناخوشایند را به انسان انتقال می‌دهد. صدای افسرده‌ی یک راوی، قطعات کوتاه و غمناک موسیقی که صرفاً با گیتار نواخته می‌شود و دکورها، لباس‌ها و گریم‌ها همه و همه فقط افسردگی و ناامیدی را برای مخاطب به ارمغان می‌آورد. جالب است وقتی که با دیدن فیلم تلاش می‌کنیم تنها نقطه‌ی امیدوار کننده را بیابیم، به دیالوگ همکارِ مربی برخورد می‌کنیم که دستاورد زن داستان را در مقابل بدبختی‌هایش، شهرت او می‌داند و آن را ستایش می‌کند. او معتقد است هر روز بسیاری افراد می‌میرند در حالی که به جایی نرسیده‌اند؛ ولی مَگی (زن قصه) به شهرت رسیده و این برای او ارزش زیادی دارد. این درست مثل طعنه زدن به بدبختی‌های بدبخت‌ترین آدم دنیا می‌ماند. همان‌طور که گفتم سرگذشت تک تک شخصیت‌های اصلی فیلم که همگی بوکسور بوده‌اند، پر از بدبیاری است. از طرفی مربی، اهل کلیسا رفتن است؛ اما در تعالیم کلیسا و کارآمدی آن‌ها دچار تردید است.

وقتی تمام توصیفات ریز و درشت داده شده را کنار هم بگذاریم، متوجه می‌شویم که فیلم قرار است نوعی جهان بینی را ارائه داده و حتی آن را تبلیغ کند. ما به وضوح با پوچ گرایی رو به رو هستیم؛ آن هم از عمیق‌ترین نوعش. گویی سازندگان فیلم، اصل زندگی را به رقابت بوکس تشبیه کرده‌اند که در آن هر چه قدر هم تلاش کنی، باز هم بازنده هستی. هر چند هم موفقیت‌های کوچک و بزرگ به دست آوری، در نهایت با بدبختی مواجه می‌شوی. از طرفی تنها چیزی که در این مخمصه می‌تواند دلخوش کننده باشد، شهرت و مهم بودن در نظر دیگران است. بدتر از همه این است که هر مخاطب غیر حرفه‌ای هم این فیلم را چندان خوش ساخت نمی‌داند که جایزه‌ی بهترین فیلم سال را ببرد.

درست است ... می‌خواهم نتیجه گیری کنم که در پس این‌گونه فیلم‌ها با نوعی اعمال سیاست رو به رو هستیم. این سیاست، جهان بینی را ارائه می‌دهد که انسان‌ها را به مشتی موجودات سر به زیر و کم خطر تبدیل کند. موجوداتی که خوشبختی را اتفاقی و منحصر به گروهی خاص می‌دانند. موجوداتی که تیره روزی را ازلی و ابدی می‌دانند و برای فهم علت واقعی‌تر و ملموس‌تر آزردگی‌ها دست به تلاش نمی‌زنند؛ چه برسد به این‌که بخواهند آن‌ها را برطرف کنند. از طرفی هر گونه تلاش برای ایستادگی در برابر این سرنوشت نه تنها محکوم به شکست است، بلکه با پایانی غمبارتر همراه است.

این‌که پیام‌های این فیلم‌ها (و نمایش‌ها و هنرها و سرگرمی‌ها و ورزش‌ها و تجارت‌ها و ...) تا چه حد درست است، بماند. ولی فکرش را بکنید کسی که بی‌خبر از همه جا و صرفاً برای دستیابی به لحظه‌ای خوشی به آن‌ها روی می‌آورد، چه سرنوشت تیره‌ای دارد: دست‌کم یکی دو روز افسردگی و حال بد!


نوشته شده در  شنبه 92/12/3ساعت  3:34 صبح  توسط ع. افگار 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نان و دلقک
سنگ پای ازغد
لانه نه، آن جا سگدانی بود
سیاست داخلی
آدم شدن سگ
درک انگلیسی
[عناوین آرشیوشده]