روز گذشته مصاحبههایی از یک دروازهبان اسبق فوتبال ایران به نام بهروز سلطانی را در دو سه وبسایت مختلف و معتبر اینترنتی خواندم. با توجه به لحن و طرز صحبت قاطعانهی این فوتبالیست و با توجه به ارجاعهای مداوم و هیجان انگیز وی به فوتبال ایران در دههی شصت و از آنجا که همهی ما آدمهای ساده لوح به اشتباه فکر میکنیم، هر چه نابسامانی است مال پای لنگ ما و متعلق به دورهی ماست و در گذشته اوضاع به مراتب بهتر بوده، با مطالعهی گذرای مصاحبهها احساساتی شدم و فوراً نتیجه گیری کردم که: وای! این آقای سلطانی عجب انسان نیکی است!
حتی زیر یکی از مصاحبهها دیدگاه ارائه دادم که: وی فرد بسیار صادقی است. دیدگاهی که به دلیل نبود آزادی بیان منتشر هم نشد!
اجازه دهید قبل از ادامه دادن به بحث روی یک نکته تأکید کنم و آن اینکه این دنیا هیمشه همین بوده و هست. اگر شما آدمها وضع دنیای اطرافتان را از نقطه نظر سیاسی یا حتی اقتصادی و یا حتی روابط عادی مابین انسانها خراب و غیر قابل تحمل میپندارید، باید مطمئن باشید که آبا و اجدادتان هم چندان وضع بهتری نداشتهاند.
مثلاً خیلی از ما با نشستن پای صحبت پیرمرد – پیرزنهای فراموشکار، ممکن است با خود گمان کنیم که اوضاع ایران ما در زمان رژیم شاه کأنه بهشت برین بوده. خیلی از ما خاطرات همین افراد را از تهرون قدیم، لاله زار، پیچ شمرون و ... دهن به دهن میکنیم و بیخود در خودمان ناامیدی ایجاد میکنیم که فقط ما هستیم که در این دنیا مستوجب عذاب کشیدن بودهایم.
در پاسخ، اگرچه باید مطمئن بود که در رژیم سابق وضع این مملکت شاید ده برابر بهتر بوده ولی هیچ خبری از بهشت نبوده و مشکلات همیشه افراد را آزار میداده.
اما یکی از ویژگیهای رژیم سابق که خیلی به دل من مینشیند، آزادی بیان نسبی است. دقت کنید که در آن زمان، مثلاً فردی مثل مرحوم شریعتی قادر بوده 20 کتاب انتقادی محض و البته غیر مستقیم منتشر کند و یا سخنرانیهای متعدد وی در حسنیهی ارشاد زبانزد است. در حالی که اگر در زمانهی کنونی مثلاً فردی مثل من صرفاً تصمیم بگیرد فقط یک جلد کتاب بنویسد، تازه در دام رژیم افتاده و به آنها بهانه داده که با وی به شکلی مستقیمتر برخورد کنند؛ مثلاً زندانیاش کنند و از ادامهی فعالیتش رسماً جلوگیری کنند.
یکی از حسرتهای من این است که چرا در ایران به دنیا آمدهام و مثلاً چرا در اسلوونی به دنیا نیامدم تا دست کم قادر باشم کتاب بنویسم. در این صورت باور کنید در طی ده، 12 سال گذشته قادر بودم رژیم را صد باره از صحنهی جغرافیا حذف کنم. و از شما چه پنهان، در حال حاضر هم تنها راه فروپاشی رژیم را فرار رسمی از ایران و آگاهسازی مستقیم مردم با روشهایی مثل انتشار کتاب و غیره میدانم. در ممالک دیگر نمیتوان مطابق قانون جلو چنین فعالیتهایی را گرفت. در این مورد بعداً بیشتر توضیح میدهم.
برگردیم به بحث بهروز سلطانی. پس از برداشت اولیه در مورد درستکاری این ورزشکار، تصمیم گرفتم قدری در صحبتهای او دقیقتر شوم. و با دقت بیشتر متوجه تناقضهای آشکار شدم. او را متولد 1336 ذکر کردهاند؛ در سراسر اینترنت. منتها او در یک مصاحبه، در وب سایت ایسنا، میگوید: "سال 60 نزدیک 19 سال داشتم و با ناصرخان کار میکردم که آنقدر برایم قابل احترام بود که دوست نداشتم در آنجا بازی به من برسد".
به هر حال او در همه جا کلی از ناصر حجازی حرف زده و از اخلاق و منش او، که حالا پی میبرم یک سیاست است. در واقع از او میخواهند مدام از حجازی حرف بزند. اما وقتی خود را در سال 1360، 19 ساله ذکر میکند، در حالی که قاعدتاً 24 ساله بوده، چه طور میتوان به بقیهی خاطراتش اعتماد کرد. دست کم باید احتمال داد که خیلی خوب گذشته را به خاطر نمیآورد.
یک تناقض مهم دیگر، مربوط به ادعای او مبنی بر بازی در خارج کشور است. او در ورزش 3 میگوید: "من مقطعی به آلمان رفتم و پس از آن همیشه هم گفتم دروازهبانهای ما در اروپا موفق نمیشوند. خیلی سخت است. من به دسته دو رفتم و اکثرا رزرو بودم و خیلی کم به من بازی رسید".
و جالب اینکه در ایسنا، در همین خصوص میگوید: "سؤال: خانوادهتان راضی بودند به آلمان بروید؟
- به هیچ وجه. همین الان بچههایم اصرار دارند به خارج از کشور بروند. بچه بزرگ کردیم که کنارشان لذت ببریم و سر یک سفره غذا بخوریم نه اینکه به خارج بفرستیم. مادرم همیشه زجر میکشید و دوست داشت در یک سفره غذا بخوریم و لذت ببریم.
سؤال: آرمینیا بیلهفلد آن زمان در بوندسلیگا بود؟
- بله. دسته یک. در آن سال کلا یک بازی به من رسید؛ آن هم یک بازی دوستانه".
از اینجا معلوم میشود تیم آلمانی که او از حضور در آن صحبت میکند، آرمینیا بیلفلد بوده. اما مشکل اینجاست که در ورزش 3 او از حضور در دسته 2 آلمان حرف میزند و در ایسنا بیلفلد را یک تیم بوندسلیگایی و دسته یکی میخواند.
جای دیگر در ایسنا، او سال حضورش در فوتبال آلمان را اینگونه اعلام میکند: "سال 68 بود که مدتی در آرمینیا بیلهفلد کار کردم".
شخصاً در وب سایت ویکیپدیا قدری در مورد این باشگاه آلمانی تحقیق کردم و پی بردم که این تیم در آن سالها، بین 1985 تا 94 میلادی، اساساً در لیگ منطقهای ایالت وستفالن که یک دسته پایینتر از دسته دو (بوندسلیگای 2) است، مشغول فعلالیت بوده.
از طرفی سلطانی از حضور هر چند کوتاه در تیم مطرح کلن و قرارگیری در کنار دورازهبان تاریخی آلمانی یعنی تونی شوماخر دم میزند، که من بدون هرگونه تحقیقی این داعیه را زیر سؤال میبرم!
به هر حال او روی یک نکته مدام تأکید میکند که دروازهبانان ایرانی در اروپا موفق نمیشوند و دلایل مبهمی هم ارائه میدهد و با نام بردن مداوم از بیرانوند در همین اثنا، به نظر میرسد در واقع قصد دارد عدم موفقیت این دروازهبان ایرانی، بیرانوند را در اروپا توجیه کند.
خلاصه که من خیلی از این تناقضات و این سیاست پیشگی آقای بهروز سلطانی متأثر شدم. جای تعجب ندارد که او حین این مصاحبات، فلشبک مفصلی هم به بحث مربوط به پرویز دهداری، مربی جنجالی اسبق تیم ملی فوتبال ایران میزند. به هر حال خیلی ناامید شدم. منی که انتظار داشتم اوضاع در دههی شصت بهتر از حالا باشد. منی که تا عیناً برایم اثبات نشود، به کسی اتهام نمیزنم.
حاکمان در دو دههی گذشته با روشهای خاص خود، فوتبال اسپانیا را در سطح جهان بسیار مطرح کردهاند. در این مدت تیم ملی فوتبال اسپانیا دو بار قهرمان اروپا و یک بار هم قهرمان جهان شده. تیمهای باشگاهی اسپانیایی هم موفقیتهای چشمگیری کسب کردهاند. شاید موفقترین مربی تاریخ فوتبال جهان یک اسپانیایی به نام جوزپه گواردیولا باشد. در واقع شاید تقریباً تمام موفقیتهای اسپانیا در فوتبال در طی 15 تا 20 سال اخیر به دست آمده باشد.
البته بخشی از اسپانیا به نمایندگی تیم باشگاهی رئال مادرید از قدیم الایام همواره موفق بوده؛ اما در دوران معاصر حاکمان به بخش اسپانیاییتر مسئله توجه ویژه داشتهاند. بخشی که نمایندهی روحیات، سبک زندگی، فرهنگ و آداب و رسوم بخش بزرگتری از اسپانیاست و حتی از این لحاظ با تیم مادرید در حال دشمنی است. بخشی از اسپانیا که به معنی واقعی کلمه، ماتادور است. حکومت در این مدت سعی کرده به شدت برای چنین اسپانیایی تبلیغ کند و هواداران زیادی را برای تک تک عناصر آن در سراسر جهان دست و پا کند.
کشورهای مدعی مبارزه هم به دلایلی در این زمینه کاملاً همسو با حکومت عمل کردهاند. آنها میخواهند ایدههای حکومت زودتر محقق شود و در نهایت حکومت از ایده تهی شده و تاریخ به پایان خود برسد. هدف آنها سرعت بخشیدن به روندهاست.
به عنوان مثال در یورو 2008 تیم ملی فوتبال آلمان با باخت در برابر اسپانیا زمینهی قهرمانی آنها را فراهم کرد و در فصل فوتبالی پس از آن، تیم باشگاهی بایرن آلمان با باخت پر گل در برابر بارسلونای اسپانیا مسیر قهرمانی این تیم در معتبرترین رقابت باشگاهی جهان را فراهم کرد. و از همه مهمتر شکست باورنکردنی و دور از انتظار تیم بسیار موفق آلمان در جام جهانی 2010 در برابر اسپانیا بود که زمینه ساز تنها قهرمانی اسپانیا در سطح جهانی شد.
عناصر و المانهای اسپانیا که بیشتر مد نظر حکومت هستند، بیشتر عبارتند از تیم بارسلونا، شخص مربی نامدار اسپانیایی، یعنی گواردیولا، تیم ملی فوتبال اسپانیا، تا حدی تیم اتلتیکو مادرید و سویا و با کلیت بیشتر، لیگ فوتبال اسپانیا. این نمایندگان، یک فرم ویژه و نامأنوس برای فوتبال بازی کردن معرفی کردند که ابتدا تیکی تاکا و بعدها فوتبال مالکانه نامیده شد. این فرم فوتبال مبتنی بر پاسگاری مداوم و تقریباً بی هدف است که در نتیجهی انواع تبانیها در عمل هیچ فرصتی برای عادی بازی کردن در اختیار تیم حریف قرار نمیدهد. روی این نکته تأکید میکنم که این نوع فوتبال در حقیقت هیچ کارآمدی ندارد و صرفاً همکاری محض تیمهای مقابل و عدم تلاش آنها برای تخریب بازی حریف است که آن را موفق کرده؛ وگرنه فوتبالیستهای نابلد اسپانیایی در شرایط عادی حتی قادر نخواهند بود 5 پاس پشت سر هم رد و بدل کنند. از طرفی آنها در میانهی پاسهای پشت سر هم و بی دلیل عملاً در زمین سردرگم هستند و خودشان هم نمیدانند به دنبال چه هستند. حتی گاهی شده آنها تقریباً روی خط دروازهی حریف هم به جای گل زدن، توپ را به کنار و یا حتی به عقب پاس میدهند!
به هر حال رقبا بدون دخالت در این فرم بازی حریف، امکان هر گونه جولان را به اسپانیا میدهند.
اما به نظر میرسد چنین شیوههایی در کنار تبلیغات رسانهای شدید مبنی بر کیفیت و نبوغ ذاتی اسپانیاییها در فوتبال، عملاً یک دشمن دارد و آنهم فوتبال معروف به تاکتیک آلمانی است.
به هر حال به نظر میرسد سرمدار مبارزه، یعنی آلمان در یکی دو سال اخیر تصمیم به موفقیت نسبی در ورزش و به ویژه فوتبال گرفته. در این بین شکست اسپانیا و فلسفهی فوتبالی آن هم ممکن است جزو اهداف آلمان باشد. اما از طرفی به نظر میرسد حکومت جهانی هراس زیادی از شکست این فلسفه و این روحیه آن هم در برابر آلمان دارد.
در مسابقات لیگ قهرمانان اروپای فصل گذشته، حکومت که از قصد آلمان مبنی بر موفق کردن دو تیم باشگاهیاش یعنی بایرن و دورتموند آگاه شده بود، صرفاً برای جلوگیری از زیر سؤال رفتن اسپانیا آن هم در برابر آلمان با شکست عمدی دو تیم بارسلونا و منچستر سیتی انگلستان به مربیگری گواردیولا در مراحل پایینتر رقابتها، از رویارو شدن آنها با تیمهای آلمانی پیشگیری کرد.
و در مسابقات قهرمانی اروپا (یورو) که اکنون در حال برگزاری است هم حکومت تمام تلاش خود را میکند که در بازی گریز ناپذیر آلمان برابر اسپانیا که به زودی روی خواهد داد، از اسپانیا حفظ آبرو کند.
انتظار مخاطبان ناآگاه و معصوم در این میانه این است که کشورهای مبارز بدون هیچ گونه ملاحظهای، سیاست مناسب، درخور و سودمند به حال ملتها را اتخاذ کنند.
در مورد آنچه جمهوری ایران فلسطین مینامد، بسیار شنیدهایم. همیشه به ما گفتهاند که اینجا توسط صهیونیستها اشغال شده و در مدت زمان طولانی پس از اشغال هم مردم آن مدام مورد تجاوز نظامی صهیونیستها قرار گرفتهاند و در واقع مدام در حال "مقاومت" هستند.
حتی تا دو سه دهه پیشتر که خبری از اینترنت و جریان اطلاعات نبود، به ما یاد داده بودند که فلسطینیهای بیگناه، بی هیچ دلیل مشخصی، مدام توسط تانکها، هواپیماهای جنگی و سایر ادوات نظامی ارتش اسرائیل مورد حمله قرار میگیرند و در ماقبل فقط با دست خالی و یا در نهایت با "سنگ" از خود دفاع میکنند!!!
اما واقعیت این است که طبق شواهد رسمی، اساساً در هیچ زمانی در طول تاریخ جایی به نام فلسطین وجود نداشته (در حالی که طبق همین شواهد، در دوران باستان کشور اسرائیل در همین منطقه وجود داشته). در واقع منطقهی مورد مناقشهی کنونی تا قبل از جنگ جهانی اول، یک مستعمرهی عثمانی بوده و پس از این جنگ هم یک مستعمرهی بریتانیا.
یادتان میآید که یکی از رئیس جمهورهای ایران زمانی نطق کرده بود که اگر هم به یهودیها ظلم شده باشد، باید آنها را در خود سرزمینهای غربی سکونت داد نه در یک سرزمین اسلامی؟ و واقعیت این است که این منطقه که یهودیان در آن جای گرفتهاند، از آنجا که مستعمرهی بریتانیا بوده، در حقیقت یک سرزمین غربی به شمار میرفته! و رئیس جمهور ایران از این حقیقت بی اطلاع بوده که چنین ایرادی به مسئله گرفته.
واقعیت این است که پس از آنچه یک یهودی ستیزی ریشه دار در تاریخ اروپا نامیده شده و پس از آنچه هولوکاست خوانده شده، و در واقع پس از جنگ جهانی دوم، سازمان ملل متحد منطقهی مورد مناقشه را به دو قسمت یهودی و عربی تقسیم میکند و در واقع رأی به تأسیس دو کشور در آن منطقه میدهد. این تصمیم ملل متحد به مذاق دولتهای عربی وقت خوش نمیآید و آنها که کل منطقه را عربی میخواهند، شروع به جنگ با ادوات جنگی و نه سنگ (!) با دولت یهودی مستقر میکنند. این جنگ عملاً امکان تأسیس دولت عربی کوچک را هم از بین میبرد و از آن پس و با شکستهای متعدد اعراب، تنها یک دولت یهودی تحت عنوان اسرائیل در صحنهی جغرافیا باقی میماند.
جالب است بدانید که در همین کشور کنونی اسرائیل هم اعراب زیادی زندگی میکنند و حتی احزاب سیاسی مستقل عربی هم مشغول فعالیت هستند.
در ایران، مرحوم علی شریعتی با مشاهدهی گسست بین مسلمانان و با اطلاعات محدود، سعی کرد به مسئلهی فلسطین نگاهی اسلامی بیندازد و نه عربی. چیزی که با روی کار آمدن خمینی به طرزی مزورانه پیگیری شد و اکنون با باقی ماندن گسست بین مسلمانان و حتی تشدید آن (!)، بسیاری فلسطین را یک مسئلهی اسلامی میدانند.
به هر حال با این همه دروغی که در مورد فلسطین از تریبونهای ایران گفته شده، کمتر ایرانی باهوشی پیدا میشود که به آرمان فلسطین وفادار مانده باشد.
فیلم سینمایی "مونیخ" محصول سال 2005 و ساختهی استیون اسپیلبرگ، کارگردان مطرح سینمای آمریکاست. فیلم داستان گروگان گیری و کشته شدن 11 ورزشکار اسرائیلی توسط گروههای تندرو فلسطینی را در طی برگزاری مسابقات المپیک در ماه سپتامبر سال 1972 در شهر مونیخ آلمان، روایت میکند. حادثهای که بعداً به "سپتامبر سیاه" شهرت یافته. فیلم به سوء قصد و قتل برخی آمران و بانیان فلسطینی اصلی این حادثه توسط سیستم اطلاعاتی اسرائیل میپردازد. فیلم روایتگر یک جنگ مخفی هراس آور بین سیستمهای اطلاعاتی کشورهای مختلف دنیاست.
مشخصاً یکی از اهداف اصلی ساخت چنین فیلمی ایجاد ترس در مخاطب نسبت به مسائل پشت پردهی دنیاست. اما برای مخاطب آگاهتر هدف اصلی، همانا پر و بال دادن به این سؤال کلیدی است که چنین عملیات تروریستی و البته صد در صد ساختگی چگونه در خاک آلمان، به عنوان سردمدار مبارزه با حکومت جهانی، ممکن شده. یعنی چه طور ممکن است دولت آلمان تا این اندازه برای خلق چنین نمایشی با حکومت جهانی همکاری کند.
اما پاسخ این است که از این قبیل همکاریها، اگر بتوان نام آن را همکاری گذاشت، در تاریخ مبارزه فراوان است. به عنوان مثال همین چند سال پیش قتل روزنامه نگار عربستانی، جمال خاشقجی، در خاک ترکیه، که خود در محور مبارزه قرار دارد، تا ماهها سر و صدای رسانهای پیدا کرده بود. احتمال دارد که درهم فرورفتگی شدید مبارزان با حکومت و به عبارتی فرورفتن عمیق مبارزان و به نوعی انحلال آنها در ساختار حکومت، بتواند یک پاسخ کلی برای مکانیسم چنین رویدادهایی باشد.
به هر حال، فیلم مونیخ از مناظر مختلف به چنین حوادثی نگاه میکند. از منظر یک اسرائیلی وفادار به دولت یهود، از منظر فلسطینیان متعصب، از منظر افراد بی طرفتر و ... . و جالب آنکه از هر منظر به ماجرا نگاه میکند، ناظر را محق مییابد. فیلم معتقد است که مثلاً اگر از دید یک اسرائیلی به ماجرا نگریسته شود، تمام اعمال اسرائیلیها به حق است و اگر از دید یک فلسطینی به مسئله نگاه کنیم، این فلسطینیها هستند که محقند.
در هر حال شخصیت اصلی داستان که یک افسر اطلاعاتی اسرائیلی است، به تدریج در طول فیلم با واقعیات هولناکی از پرده پوشی، خیانت، جنایت و کلاً هر نوع بی دموکراسی از سوی دولت متبوعش آشنا میشود و در پایان هم نه تنها از عضویت در حکومت اسرائیل استعفا میدهد که از خاک اسرائیل هم مهاجرت میکند. او پی میبرد که حتی کشته شدن ورزشکاران هم در واقع ممکن است در نتیجهی یک اهمال عمدی دولت اسرائیل روی داده باشد.
فیلم یک شاهکار هنری است و از نظر فرم جای ستایش بسیار دارد. هر چند که میشد از این هم زیباتر ساخته شود.
مهد آزادی بیان
همانطور که اشاره شد، فیلم اتهامات سنگین زیادی به دولت اسرائیل و کلاً سیستم حکومتی غرب وارد میکند و با این وجود سازندگان در این خصوص ککشان هم نمیگزد. با این حال شخصاً از یک منتقد فیلم در تلویزیون ایران شنیدهام که غربیها پس از ساخت این فیلم، "به اسپیلبرگ جور دیگری نگاه میکنند" و به او بی احترامی نشان میدهند. چه بی احترامی؟ از این همه احترام به یک فیلم انتقادی محض، چه چیزی بیشتر میخواهید؟ فیلم نامزد بهترین فیلم سال اسکار شده، آن هم در شرایطی که در آن سال فقط پنج فیلم به عنوان نامزد برگزیده میشدهاند و نه ده فیلم. و از طرفی اسپیلبرگ پس از آن فیلم بارها به عنوان نامزدی یک سینماگر برتر در همین جشنوارهی اسکار دست یافته. همین یکی دو سال پیش بود که با تماشای مراسم اسکار از مجری شنیدم که اسپیلبرگ تنها سینماگری است که در شش دههی مختلف توانسته نامزد کسب اسکار شود.
نه تنها بی احترامی به این فیلم صورت نگرفته که به دلایل سیاسی خاص خود، این فیلم و عواملش بارها هم تحسین شدهاند. این همه در حالی است که در ایران ما حتی اگر حرفی از یک فیلم مشابه زده شود، ممکن است شما را به مرگ محکوم کنند!
تلاش حکومت در زمینهی ورزش مثل اکثر زمینههای دیگر همواره بر مبنای خلق موقعیتهای احساسی است. آنها با تحریک احساسات مخاطبان، توجهات را جلب کرده و فرصت اندیشیدن را از فرد میگیرند.
همین "یامال"، نابغهی 16 سالهی اسپانیایی در یورو 24 را در نظر بگیرید. کاری ندارم که او واقعاً چند ساله است؛ ولی هر ناظری با تماشای بازی او در همین سه مسابقهی تعیین شدهی اسپانیا تا اینجای جام، به راحتی پی میبرد که او نسبت به سایر بازیکنان این تیم بسیار ضعیفتر است. به هر حال با ماستمالی گزارشگران، این ضعف در نزد بیننده کتمان میشود. ولی سؤال این است که دلیل رو کردن چنین برگههایی از سوی حاکمان چیست. این بازیکن آشکارا ضعیف است، اما اصرار بر به کار گرفتن او برای چیست؟
پاسخ این است که حکومت سعی در خلق درام دارد. آنها فقط میخواهند یک رکورد دیگر را بشکنند. رکورد جوانترین بازیکن تاریخ را! هر چند رفتارهای چنین بازیکنی در مقایسه با سایرین آشکارا کودکانه به نظر بیاید.
جود بلینگام را در نظر بگیرید. فصل گذشته هر وقت در بازیهای کمتر تبانی شده، کار برای مادرید گره میخورد، مربی آنها بلافاصله او را بیرون میکشید. چرا؟ چون او آشکارا ضعیف است. اما حکومت او را حسابی در نزد افکار بزرگ کرده. صرفاً به خاطر اینکه یک پدیدهی تازه را در دنیای فوتبال معرفی کند.
خنده دار است؛ اما آیا میدانید که جیان لوییجی بوفون از 17 سالگی دروازهبان اول تیم ملی ایتالیا بوده؟! چرا؟ برای شکستن رکورد جوانترین. و او البته با اصرار حاکمان دو سه دهه بعدتر، رکورد پیرترین را هم شکسته! و از نظر یکی از گزارشگران سابق تلویزیون، یعنی آقای مزدک میرزایی، از آنجا که این همه مدت سطح بالا بازی کرده (!)، باید عنوان بهترین دروازهبان تاریخ را به او داد!!! همهی اینها در حالی است که این بازیکن با وجود دوپینگ، همواره صرفاً یک دروازهبان متوسط بوده.
زمانی هم یادم میآید که رسانهها از یک پدیدهی آلمانی به نام توماس مولر پرده برداشته بودند. قشنگ یادم است که اولین بازی او را که در تلویزیون دیدم، آقای حمید رضا صدر، مفسر مرحوم تلویزیون، در کنار آقای جاودانی مشغول بحث دربارهی مسابقهای بودند که او بازی کرده بود. مولر را لویی فان خال کشف کرده بود. بازی هم در چارچوب لیگ قهرمانان اروپا بین بایرن و یوونتوس در ورزشگاه مونیخ بود. صدر هم طبق معمول مشغول روده درازی در مورد کیفیت یوونتوس بود. چرا که ایرانیها از آلمان متنفرند! اما بالأخره آقای جاودانی از این همه یک جانبه نگری خسته شد و از صدر خواست قدری هم در مورد بایرن حرف بزند. و نظر کارشناسی صدر از این قرار بود: "در بایرن هم، من برای "تاماس" مولر احترام زیادی قائلم". و منظورش از "تاماس" هم، همان توماس خودمان است که آقای صدر به انگلیسی تلفظش میکرد!
به هر حال بلافاصله این سؤال در ذهن من شکل گرفت که: مولر که چندان فوق العاده نیست؛ چرا این همه از او حرف میزنند؟ این در حالی بود که فقط یک بازی او را دیده بودم و تجربهام هم در فوتبال خیلی پایین بود. به هر حال واضح بود که مولر بازیکن فوق العادهای نیست. ولی چرا این قدر سر و صدا به پا کرده بود؟ دقیقاً به این دلیل که توجهات جلب شود.
به هر حال حکومت هیچ علاقهای به انصاف در زمینهی برجسته کردن ورزشکاران ندارد و فقط از سر یک هوس گذرا و به منظور یک نمایش دراماتیک، عدهای را بزرگ میکند. نگرانم نکند اگر همین روند ادامه یابد، چندی بعد مثلاً یک پدیدهی 12 ساله در مسابقات جام جهانی فوتبال ظهور کند.